
تولد : 1344
شهادت : 66/1/29
محل شهادت : شلمچه ( عملیات كربلای 8 )
مزار : تهران - بهشت زهرا سلام الله علیها
قطعه 29 - ردیف 3 - شماره 8
قسمتی از وصیتنامه شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم
خوشا آنان که با فرق خونین در لقای یار رفتن
سر جدا پیکر جدا در محفل دلدار رفتن
با سلام بر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و نایب برحقش امام خمینی و با درود فراوان بر تمام شهدا .
عزیزانم ، وقتی شما این نوشته ها را می خوانید که در میان شما نیستم و روحم از جسم مادی خارج شده ، اما چون برای شهید مرگی وجود ندارد ، پس نمرده ام . اگر سعادت یاری کرد و به شرف شهادت نائل گشتم ، بدانید که به سعادت و تکامل رسیده ام ، بنابراین شماها که با من خویشاوندی و دوستی دارید ، سرتان را بالا نگهدارید و سرافراز باشید و با رفتار صبورانه خود به دشمنان اسلام بفهمانید که در اراده و روحیه شما هیچ خللی وارد نشده است .
مادر جان ، اگر من رفتم ، برادران دیگرم جای مرا پر می کنند . ناراحت نباشید ، وعده خداوند حق است . و بدانید که خداوند به خانواده شهدا صبر و اجر عظیم عنایت می فرماید . مادر جان ، می اندیشید که پسرت را داماد نکردید ، اما بدانید که شهادت تولدی دوباره برای زندگی جاودانه و هزار مرتبه بهتر از داماد شدن است . و ای کاش هزاران جان داشتم و در راه اسلام فدا می نمودم . و بدانید که شهادت راه سعادت و خیر و برکت است و من با آگاهی تمام این راه را انتخاب کردم . ما از سرور شهیدان ، حسین بن علی علیه السلام درس شهادت آموختیم . مادر جان ، می دانم خیلی برایم زحمت کشیدید ، اما من عاصی هرگز نمی توانم زحمات شما را جبران نمایم . ان شاءالله خداوند متعال به شما اجر و ثواب عظیم عنایت فرماید . مادر جان ، اگر خواستید برایم گریه کنید ، اول بر مظلومیت امام حسین علیه السلام و اهل بیت ایشان گریه کنید ، برای علی اکبر حسین علیه السلام گریه کنید . خلاصه کاری کنید که در صحرای محشر در پیشگاه حضرت فاطمه زهرا و حضرت زینب سلام الله علیهما روسفید باشید ، چرا که پسرت گدای اهل بیت علیهم السلام است . و به همه خواهران و برادران سفارش می کنم که فرزندانتان را طوری تربیت نمائید که زینبها و علی اکبرهای زمان خویش گردند .
پدر جان ، شما نیز خودتان خوب می دانید که راهی که ما رفتیم ، راه حق است ، پس از فرستادن بچه ها به جبهه دریغ نفرمائید ، که خداوند بزرگ و مهربان خریدار خوبی است .
خونی که در بدنم هست را وقف خدا نمودم ، تا صاحب آن هر کجا که خواست بریزد . دوستان به خدا این دنیا فانی است ، دنیا مانند پل است ، پس با اعمال نیک از روی آن بگذرید ، هیچکس روی پل خانه نمی سازد ، زیرا پل محل گذر است .
فرزند : عبدالحمید

تاریخ تولد : 1339/8/1
تاریخ شهادت : 66/5/15
قسمتی از وصیتنامه شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
با سلام به امام عزیز و پدر روحانی ام خمینی عظیم الشان . سلام به تو ای عزیزتر از جانم ، به تو كه اگر خداوند مرا با تو آشنا نكرده بود ، چه بودم و كه بودم . خمینی جان ، ای كاش می توانستم احساساتم را به روی چو ماهت ابراز كنم . خمینی جان ، ای پدر حقیقی ام ، ای كاش می توانستم دست پر از محبتت را ببوسم كه ناجی حقیقی ام به اذن الله بود . ای جانان من ، فقط این كلمات در مورد علاقه ام به روی پاكت بس كه اگر هیچ دلیلی بر حقانیت تو وجود نداشت جز سیمای نورانیت ، به همین یك دلیل مریدت می شدم و بس . این را بدان كه ندایت براین ندای هل من ناصر ینصرنی امام حسین علیه السلام است و بدان تنها از تو رخصت می خواهم كه در پیشگاه دیدگان نورانیت ، همچون علی اكبر علیه السلام ، با خدای خود عشق بازی كنم . و تو را ناظر بر جهادم علیه دشمنانت ببینم و بس .
و با درود و سلام به پدر و مادر و همسر عزیزم و خواهران و برادران گرامیم . عزیزانم بیائید از حسین آغاز كنیم تا شاید حسینی شویم . بیائید شمع را بشناسیم و پروانه را . چگونه سوختن و برای چه سوختن را . عزیزانم زمان ، زمان حسین است و دوران ف دوران مظلومانه شهید شدن . آیا پروانه عاشق آن است كه از دور شمع را نظاره كند و شاهد آب شدنش باشد و به سویش پر نكشد . و آیا می تواند از پس این همه موانع و ابرهای تیره به هم پیچیده نور شمع را با این چشمان كوچك و تار حتی در ذهنش مجسم كند . مسلما خیر . عزیزانم ، بیائید ابرها را كنار بزنیم و به سوی شمع حسین پروانه وار پر بكشیم . امام حسین علیه السلام برای احیای اسلام در عصری كه سیاهی ها سعی می كردند بر نور خدا غلبه كنند ، عزیزترین كسانش را از دست داد . مگر از حضرت علی اكبر ، حضرت ابوالفضل ، حضرت قاسم و حضرت علی اصغر ، علیهم السلام ، نزد امام حسین كسی عزیزتر بود . مگر یتیمی كودكان و داغداری زنان و به اسارت كشیده شدن عزیزان رسول الله صل الله علیه و. آله و سلم ، نزد امام حسین غم انگیز و رنج آور نبود . پس چه شد كه امام حسین این چنین مصمم حركت كرد . این چه عشقی است كه حنظله غسیل الملائكه را از حجله شتابان به میدان جنگ می كشد . این چه شوری است كه یاران امام حسین را این چنین شتابان به كربلا می آورد . با این كه علم به این دارند و گوئیا به عینه می بینند كه همسران و فرزندانشان را به بند اسارت می كشند و آواره صحرا و بیابان می كنند . و با وجود این با روی خندان از امام حسین رخصت عشق بازی با خدایشان را می طلبند و سواره و پیاده شتابان به صف سیاهی ها یورش می برند و لحظاتی بعد سر بر روی زانوی مولایشان امام حسین ، جان به جان آفرین تسلیم می كنند . و حال خود می بینید كه چگونه بعد از گذشت سالیان و قرنهای پر از سیاهی و تباهی كه دشمنان سعی در محو این عشق و تحریف ماجرای جانگداز عاشورای حسینی داشتند ، دوباره نسیمی شروع به وزیدن می كند ، نسیمی كه با یاری خداوند تبارك و تعالی لحظه به لحظه حركتش منسجم تر و نیرومند تر می گردد و گویا طوفانی است كه از كربلای حسین وزیده است و می رود تا با رهبری سیدی عظیم الشان ، روح الله الموسوی الخمینی ، چنان انتقام خون سید الشهداء را بگیرند كه انشاءالله خداوند تبارك و تعالی ، او و رهروانش را به نعمت زیارت قائم آل محمد صل الله علیه و آله و سلم مفتخر كند . عزیزانم ، بیائید عشق امام حسین را در دلمان شعله ور سازیم ، تا شاید شفیعمان شود ، كه اگر این چنین شود دیگر شیر را از بیشه باكی نیست . پس ای پدر و مادر و همسر عزیزم و ای خواهران و برادران گرامیم ، بیاموزید آنچه را كه باید از اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام بیاموزید .
عزیزانم ، بدانید كه انگیزه ام از رفتن به جبهه و یاری امام عزیز تنها لبیك گوئی به ندای امام حسین علیه السلام بود و این حسین بود كه در جبهه مرا طلبید و شفیعم گردید تا به نزد پروردگارم بشتابم . خدایا از تو می خواهم كه مرا حسینی كنی و حسینی بسوزانی و حسینی بمیرانی .
و اما همسر عزیز و گرامی ام ، توئی كه تا به حال دو بار از دست دادن عزیزانت در راه اسلام را تحمل نمودی و هچون حضرت زینب سلام الله علیها ایستاده ای ، پس كوله بارت را محكم تر از این برای سفری طولانی و پر مشقت ببند . یاور مهربانم ، سعی كن آنگونه كه اسلام عزیز می خواهد زهرای كوچكمان را بزرگ كنی . تلاش كن هر چه سریعتر به او ایستادن را بیاموزی و ركود و نشستن را از ذهنش پاك كنی ، كه زمان ، زمان قیام زینب گونه است ، نه ركود و سستی . و این وظیفه را تا آنجا كه توان داری در مورد برادران كوچكت نیز عمل نما . خواهش من در این لحظات آخر از تو كه غمخوار و یاور من در سخت ترین و حساس ترین لحظات زندگی ام بودی این است كه نگذاری احساسات زودگذر مانع از انجام وظایف و هدف متعالیت شود ، پس به راهت مصمم تر ادامه بده كه من نهایتا خوشحالی و سعادت تو را در دنیا و آخرت می خواهم .
فرزند : غلامعلی
تاریخ تولد : 1323/5/4
تاریخ شهادت : 66/9/9
فرزند : هوشنگ

تاریخ تولد : 1347/8/29
تاریخ شهادت : 66/10/5
قسمتی از وصیتنامه شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس و ستایش خدائی را كه به ما منت نهاد و توفیق بندگی خویش را عطا فرمود و رسولی از رسولانش كه خاتم آنان بود و نیز دوازده حجتش را برای ارشاد و هدایتمان فرستاد .
السلام علیك یا اباعبدالله ، السلام علیك یابن رسول الله ، السلام علیك یابن امیرالمومنین ، السلام علیك یابن فاطمه الزهرا
هنوز هم صدای هل من ناصر ینصرنی امام حسین علیه السلام از گودال قتلگاه به گوش می رسد و حسین آخرین سربازش را در راه معشوق خویش داده است . و این صدا را جز حق جویان كس دیگری نمی شنود .
با سلام خدمت آقا بقیه الاعظم ، ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف و نائب برحقش امام خمینی و با سلام به ارواح پاك و طیبه شهداء و با درود به جانبازان جنگ تحمیلی .
من المومنین رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا سوره احزاب - آیه 23
بعضی از مومنان مردانی هستند كه بر سر آنچه با خدا پیمان بستند ، صادقانه ایستادند . پاره ای از آنها عهد خود را تا پایان ادا كردند و پاره ای دیگر در انتظار شهادتند و عهد خود را هرگز تغییر ندادند .
امروز مسئله جنگ برای ما اهمیتش بیشتر از فروع دین است . امام خمینی
برادران بكوشید تا از غافله امام حسین علیه السلام جا نمانید . بكوشید تا از این معامله سود كامل ببرید كه خریدار خداوند است . امروز اسلام احتیاج به یاری مسلمین دارد و خداوند به هر كسی اجازه یاری كردن دین خود را نمی دهد ، زیرا تا به حال یاران دین او امثال مولا علی علیه السلام ، امام حسین علیه السلام و علی اكبرها بوده اند . و این را بدانیم كه اگر نخواهیم این وظیفه را كه امام عزیزمان فرموده اند از فروع دین مهمتر است ، به جا آوریم ، خداوند طبق فرموده اش در قرآن امت دیگری را برای نصرت دین خواهد گمارد و آن وقت كار ما خیلی سخت می شود . و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون . خداوند در قرآن كریم می فرماید ، جن و انسان را خلق نكردیم ، مگر برای عبودیت و بندگی . كه به این وسیله می توانیم به سعادت برسیم و این میسر نیست مگر با انجام وظیفه امان و غیر از این راه سعادتی وجود ندارد . و بدانید كه امروز وظیفه همه ما این است كه امام عزیزمان را اطاعت نمائیم . امروز وحدت كلمه ، رفتن به جبهه و توجه نكردن به توطئه های ضد انقلاب وظیفه ماست . دشمنان انقلاب مخالف با اسلام و قرآن هستند و نمی توانند این انقلاب را تحمل كنند .
برادران و خواهران عزیزم ، آگاه باشید كه در این پیچ و خم كوتاه زندگی شكست نخورید و هوشیارانه با مسائل برخورد كنید . دنیا مزرعه آخرت است . اینجا نباید به چیز دیگری سرگرم شویم . اینجا فقط باید كشت تا فردا در اخرت محصول خوبی برداشت نمائیم . دنیا وسیله ای برای رسیدن به هدف است . مبادا آنقدر سرگرم شویم تا از هدف باز بمانیم . عزیزان وقت تنگ است باید بیشتر از این عجله كرد .
برادران و خواهران عزیزم ، دیگر چیزی به دمیدن سپیده فجر نمانده است . به پدران و مادران شهداء بگوئید كه پیروزی نزدیك است . و خوشا به سعادت شما كه امانات خدا را صحیح و سالم به صاحبش برگرداندید و برای خود نیز شفیعانی در آخرت در نظر گرفتید .
و در آخر از همه می خواهم كه مراقبت و مواظبت بر نمازهای خود داشته باشند و راضی به رضای خداوند بزرگ و مهربان باشند . و از همه حلالیت می طلبم . انشاءالله خداوند تبارك و تعالی همه ما را هدایت و سعادتمند گرداند .

تاریخ تولد : 1343
تاریخ شهادت : 67/3/16
مختصری از زندگینامه شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم
محمد كه از كودكی با تعلیم و تربیت اسلامی پرورش یافته بود ، با ایمانی قوی و روحیه ای استوار و ظلم ستیز به مبارزات خویش در جهت اعتلای اسلام و حفظ ارزشهای نظام اسلامی ادامه داد و همیشه همه را به رعایت شعائر دینی و پیروی از راه امام دعوت می نمود .
و سرانجام محمد كه سالها در جبهه ها با متجاوزان بعثی مشغول نبرد بود ، در خرداد سال 1367 به آرزوی دیرین خود شهادت رسید و به لقای معبود خویش نائل آمد و پیكر پاك و مطهرش در بهشت زهرا سلام الله علیها آرام گرفت .
فرزند : امیر

تاریخ تولد : 1363
تاریخ شهادت : 95/4/23
وصیتنامه شهید :
بسم الله الرحمن الرحیم
قال الله تبارک و تعالی: کل نفس ذائقه الموت هر نفسی طعم مرگ را میچشد.
اکنون که این وصیتنامه را مینگارم نتوانستم توشهای اخروی برای خود مهیا سازم و اعمالم نیز کمکی به این بنده حقیر نمینماید و بهتر از هر کسی میدانم در حق خود ظلم کردهام و چه زیبا امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام آن اسوه صبر و شجاعت در دعای کمیل میفرماید ظلمت نفسی. حال اینکه این بزرگوار خود اول مظلوم عالم است و در حقش ظلم شده است.
و از خدا میخواهم که این بنده را مورد مغفرت قرار دهد و باز از دعای کمیل امیرالمومنین علیه السلام کمک میگیرم که ایشان چه زیبا فرمودند یارب ارحم ضعف بدنی.
از همه دوستان و همکارانی که در حق آنها ظلمی روا داشته ام طلب عفو و بخشش مینمایم چرا که میدانم حق الناس زیادی بر گردنم است و توان پاسخگویی آن را ندارم.
خدا را بابت همه نعمتهایی که به این بنده حقیر ارزانی داشت سپاسگزارم و میخواهم که از ناشکریها و ناسپاسیهایم درگذرد.
در اینجا میبایست از پدر، برادر و داماد عزیزمان که در قید حیات نیستند یاد کنم و از زحماتی که در حق اینجانب کشیدند تشکر کنم و از خداوند منان برای آنها طلب غفران الهی نمایم.
از مادرم میخواهم که مرا حلال نماید و اگر نتوانستم جبران خوبیهای ایشان را بکنم از من درگذرد و برایم دعای خیر نماید.
از برادران، خواهرم و خانوادههایشان میخواهم از سر تقصیرات این بنده حقیر درگذرند و برایم طلب غفران نمایند.
در اینجا عرض مینمایم در تمامی اموراتم همسرم وصی من است هر طور که صلاح میداندعمل نماید.
از همسر عزیزم به خاطر ناملایمتهایی که در زندگی با این بنده حقیر متحمل شدعذرخواهی مینمایم و میخواهم تا کم و کاستیها و اخلاق بد من را به بزرگواری خود ببخشد.
از همسرم میخواهم تا فرزند دلبندم علی آقا را با مهر و محبت بزرگ نماید و جای خالی پدر را برایش پر نماید.
اما سخنی هم به علی آقا عرض کنم، علی جان این را بدان که من تو را خیلی دوست دارم و همیشه و همه جا با تو خواهم بود. پسر عزیزم از تو میخواهم همیشه در مسیر درست گامبرداری و مایه سرافرازی بنده و مادرت باشی و از این طریق اعمال خیر نامشخص به من هبه نمایی و ولایت فقیه و رهبری فرزانه انقلاب را برای خود الگو و راهبر قرار دهی.
همسرعزیزم در انتهای سررسید تمامی طلبها و بدهیها و حسابهایم را ثبت نمودهام که زحمت آنها به گردن شما میباشد.
در خاتمه عرض مینمایم که دلم برای زیارت کربلا تنگ میشود حتما در زیارت کربلا مرا هم یاد کنید و این شعر را زمزمه نمایید:
شبهای جمعه میگیرم هواتو اشک غریبی میریزم براتو
بیچاره اون که ندیده حرم رو بیچارهتر اون که دید کربلاتو
در مراسمات و مناسبتها حتما ذکر بیبی دو عالم اول مظلومه عالم حضرت زهرا سلام الله علیها گرفته شود و مرا با این ذکر راهی منزل آخرت نمایید.
والسلام - الحقیر ابوالفضل نیكزاد
بنده قلبا به شهادت پسرم راضی هستم و هیچ مشکلی با شهادت ابوالفضل ندارم البته دلتنگیها حقیقت دارد اما راضی هستم از اینکه فرزندم در راه اسلام به شهادت رسید.
ابوالفضل، بعضی روزها همسرش را به خانه مادرش میبرد و خودش به خانه ما میآمد که من تنها نباشم. هر وقت که وارد خانه میشد چشمانش پر از اشک میشد، از او میپرسیدم چرا گریه میکنی؟ میگفت؛ شما را که میبینم اینطور میشوم. یک روز به من گفت میخواهم مژدهای بدهم، گفت اسمت را برای سفر مکه ثبتنام کردهام. ابوالفضل با اولین حقوقش اسم من را برای مکه نوشته بود، چون میدانست که من برای مکه رفتن خیلی بیتاب هستم. میگفت تا زمان سفر مکه، انشاءالله سفر کربلا هم میفرستمت. در محل کارش در یک مسابقه شرکت کرده بود و قرار بود از بین 600 نفر، یک نفر را برای سفر کربلا انتخاب کنند. ابوالفضل بالای برگه خود نوشته بود به یاد شهید مصطفی نارشیرین، بعد اسم خودش را نوشته بود، چون این شهید خیلی غریب بود که در قرعهکشی اسم ابوالفضل درآمد و من را هم با خود برد.
گاهی که با هم درباره رفتنش صحبت میکردیم به من میگفت شما این همه برای خانم حضرت زینب(س) مجلس گرفتی حالا وقت آن رسیده که نتیجه کارهایتان را ببینید.
ابوالفضل که سوریه بود هر شب با ما تماس میگرفت. دو شب قبل از شهادتش، کمی دیرتر از هر شب زنگ زد. نگرانش شده بودم و نمیتوانستم بخوابم، نشستم قرآن خواندم. فرداشب آن روز، ابوالفضل نیم ساعت دیرتر زنگ زد من خیلی نگران شدم فکر میکردم حتما اتفاقی برای ابوالفضل افتاده که زنگ نزده وقتی زنگ زد دوباره عذرخواهی کرد من میدانستم که دیگر ابوالفضل را نمیبینم اما به همان صدایی که از او میشنیدم خوشحال بودم اما شب بعد از آن که ابوالفضل زنگ نزد مطمئن شدم که شهید شده است.
چند شب بعد از این که آقا ابوالفضل به سوریه رفته بود به دیدن علی، فرزندش رفتم. همان شب وقتی با ابوالفضل صحبت میکردم به او گفتم شهادت گوارای وجودت مادر، تو بهترین راه را انتخاب کرده ای. به پسرم گفتم اگر قسمت تو شهادت باشد به خدا قسم من هیچ مشکلی ندارم، کاملا از تو راضیم آن شب قلبا درک کردم که تا خدا نخواهد برگی از درخت نمیافتد و زمان مرگ هر انسانی مقدر و معین است، پس چه سعادتی از این بالاتر که انسان در راه خدا جانش را از دست بدهد.
دو هفته اول که ابوالفضل رفته بود خیلی برایش دعا میکردم؛ از خانم حضرت زینب(س) میخواستم که هوای فرزند من را داشته باشد بعد از دو هفته فکری به ذهنم آمد که من اصل را فدای حضرت زینب(س) کردم و فرعش را برای خودم میخواهم. فرع بدن مبارک ابوالفضل بود که من دوست داشتم به من برگردد این فکر به یکباره به ذهنم آمد که دعا کنم ابوالفضل اسیر دست دشمن نشود و بدن پاکش هم به ما برگردد. خیلی برایش دعا و نذر و نیاز میکردم همین را به ابوالفضل هم گفتم ابوالفضل هم میگفت قرار است که ما دشمن را از پا دربیاوریم نه این که خودمان از پا دربیاییم.
ساعت یک به ابوالفضل اطلاع دادند که بعدازظهر اعزام میشود. در این فرصت کمی که داشت برای خداحافظی با من به منزلمان آمد، گفت خیلی از دوستان گفته اند با مادرت خداحافظی نکن اما من نتوانستم بدون خداحافظی بروم. گفت زمانم خیلی کم است و نمیتوانم به بهشت زهرا(س) بروم و از بابا خداحافظی کنم اما شما از طرف من این کار را بکن.
این اواخر من خیلی نگران بودم و دلشوره شدیدی داشتم. ابوالفضل گفته بود که برگشتن من پنجاه، پنجاه است اما دلشوره من بیشتر از پنجاه درصد بود. هر وقت که نگرانیم زیاد میشد قرآن را باز میکردم و از آیات قرآن آرامش میگرفتم. یکبار این آیه آمد که؛ یاد کن از حضرت نوح(ع)، حضرت ابراهیم(ع)، حضرت اسماعیل(ع) که ما اینها را به مقام بالایی رساندیم این آیه من را آرام میکرد؛ به این فکر میکردم که هر اتفاقی بیفتد قرار است خداوند ما را بلند کند و به ما مقام بدهد.
من تا وقتی که پسرم را ندیده بودم خیلی نگران و ناآرام بودم اما وقتی که بالای سر پسرم رفتم و با او حرف زدم خیلی آرام شدم. وقتی بالای سرش بودم انگارهیچ اتفاقی نیفتاده بود، به سرش دست کشیدم و بوسیدمش؛ انگار ابوالفضل با من حرف میزد! حس میکردم که لبهای ابوالفضل تکان میخورد. بالای سر ابوالفضل اشک به چشمان من نیامد فقط با پسرم صحبت کردم. به ابوالفضل گفتم مامان راضی شدی؟ انگار لبهای ابوالفضل تکان میخورد و میگفت؛ مامان به آرزویم رسیدم و همانی که خواستم شد.
همسر شهید :
ابوالفضل، پسرعمه من بود؛ سال 85 که به خواستگاری ام آمد من دانشجوی فیزیک و او شاغل و کارمند سپاه بود. از جمله ویژگیهایی که میتوانم از همسرم نام ببرم احساس مسئولیت بود؛ همین ویژگی ابوالفضل را به فیض شهادت نائل کرد. ابوالفضل به یک باره و از سر احساسات تصمیم به شرکت در جنگ نگرفته بود، از یک سال قبل که نزدیک منزل ما عکس شهدای مدافع حرم را هر هفته عوض میکردند و عکسهای جدید میگذاشتند هر وقت که ما با هم بیرون میرفتیم، عکسها را به من نشان میداد و ماجرای آن شهید را برای من تعریف میکرد، انگار میخواست که من را آماده کند.
از همان ابتدا که ازدواج کردیم میدانستم که ابوالفضل به شهادت علاقه دارد؛ نه اینکه تمام هدفش شهادت باشد، قبل از اعزام به سوریه گفت درست است که من شهادت را دوست دارم، اما هدف من از رفتن به سوریه شهید شدن نیست هدف من دفاع کردن از اسلام و احقاق حق است نه صرفا شهید شدن.
در طول این چند سال که با هم زندگی کردیم علاقه من به او روزبهروز بیشتر میشد، وقتی اشتیاق ابوالفضل را میدیدم و از آنجا که خیلی به او علاقه داشتم نمیتوانستم مانعش باشم، چرا که دوست داشتم در زندگی به همه اهدافش برسد. به خصوص که دیدم همسرم از همان ابتدا که نیت کرده بود، صادقانه به من گفت که قصد دارد به سوریه برود. البته چون ابوالفضل در راهی پا گذاشته بود که سلامتی و جانش در خطر بود، قطعا در این شرایط من خیلی نگران او بودم اما هرگز مانع نمیشدم.
مدتها بود درباره اوضاع سوریه صحبت میکردیم؛ ما هر دو اعتقاد داشتیم هر جا ظلمی اتفاق بیفتد انسانیت حکم میکند به یاری مظلوم بشتابیم. چه مسلمان باشد چه غیرمسلمان. ایرانی باشد یا غیرایرانی. چه رسد به اینکه حرمت عمهسادات و مظلومیت شیعه به میان آید.
وقتی آقا ابوالفضل گفت که احساس مسئولیت ایجاب میکند که به سوریه برود، تنها جملهای که به او گفتم این بود که «اگر احساس میکنی آنجا به حضورت احتیاج است و واقعا میتونی مفید باشی پیگیری کن و برو.» یادم نمیرود که وقتی این جمله را از من شنید اشک در چشمانش حلقه زد و از آن پس با اشتیاقی وصف نشدنی پیگیر اعزام شد. عشق او به ائمه معصومین و جهاد در راه خدا باعث میشد من در تصمیم خود مصممتر باشم و قلبا به رفتن همسرم راضی شوم. هر چند میدانستم که راه سختی را در پیش رو خواهم داشت اما خودم هم ناخودآگاه مشوق راهش بودم.
من برنامههای مدافعان حرم را در تلویزیون میدیدم، سرگذشت آنها را مطالعه میکردم و سعی داشتم خودم را آماده کنم. میدانستم که هدف ابوالفضل هدف بزرگی است و فکر میکردم که اگر همسر من بتواند در راستای این هدف قدمی بردارد هر دوی ما رسالتمان را انجام دادهایم. هر چند که ممکن است برای من و پسرم خیلی سخت باشد اما راه و هدف ابوالفضل تصمیمگیری را برای من آسان میکرد.
وقتی کارهای اعزام را انجام داد و رفتنش قطعی شد، باز هم نظر من را پرسید و من با اطمینان خاطر گفتم که قلبا از این موضوع خوشحالم. این در حالی بود که اشکهای مزاحم اجازه نمیداد صورت آرام ابولفضل را به خوبی بببنم. من همسرم را به حضرت زینب(س) سپردم و میدانم روزی او را در حالی ملاقات خواهم کرد که پیروز و سربلند است. آن روز، روز پیروزی کامل انسانیت در مقابل هر گونه ظلم و جهل است.
همیشه در زندگی احساس رضایتمندی داشت؛ در سختترین شرایط هم اهل جزع و فزع نبود. با همه مشکلات و مسائلی که پیش میآمد بسیار منطقی برخورد میکرد. همیشه راضی به رضای خدا بود و من همیشه او را به خاطر داشتن چنین روحیهای ستایش میکردم. از هر عنوان کتابهای دفاع مقدس چند جلد تهیه میکرد، یک جلد آن را در کتابخانه شخصی خود نگه میداشت و بقیه کتابها را به عنوان هدیه به دیگران میداد و همیشه میگفت دوست دارم حتی در هدیه دادن هم کار فرهنگی کرده باشم.
همسرم عاشق رهبر معظم انقلاب بود؛ آنقدر عشق و ارادتش به ایشان زیاد بود که حرف ایشان را حجت میدانست. در هر کاری نگاه میکرد ببیند نظر حضرت آقا بر چه موضوعی است.آقا ابوالفضل بسیار احساساتی بود، شاید در نگاه اول از چهرهاش چنین برداشتی نمیشد. دوستانش میگفتند روز آخر از خوشحالی انگار که پرواز میکرد و با اشتیاقی وصفنشدنی به نبرد علیه باطل میرفت.
مدتی بود که پیگیر رفتن بود، حتی یک شب گفت احتمالا تا آخر هفته تاریخ اعزام مشخص میشود، ماه رمضان بود و من آن شب تا سحر نخوابیدم. خیلی نگران بودم. ساعت هشت صبح زنگ زدم و پرسیدم که تاریخ اعزامت مشخص شد؟ گفت هنوز خبر خاصی نیست. گوشی را قطع کردم و خوشحال شدم که فعلا خبری نیست و تا زمانی که وقت رفتنش برسد من فرصت دارم که خود را آماده کنم. همان روز ساعت یک تماس گرفت و گفت کارم درست شده و رفتنی هستم و باید ساعت سه فرودگاه باشم. ابوالفضل فرصت نداشت که هم به خانه بیاید و هم به خانه مادرش برود، من گفتم که شما برو از مادرت خداحافظی کن من هم وسایلت را جمع میکنم. متاسفانه روز آخر چند لحظهای بیشتر همسرم را ندیدم هنگام خداحافظی بدون آن که به چشمانش نگاه کنم کیف و وسایلش را به دستش دادم. نمیخواستم اشکهایم را ببیند خیلی سعی کردم آرام باشم و مرتب زیر لب حضرت زینب(س) را صدا میزدم.
بنده از آقا ابوالفضل خواستم که ما تا فرودگاه همراهش برویم ولی قبول نکرد، گفت اکثر بچههایی که با ما میآیند بچههای شهرستان هستند و خانوادههایشان کنارشان نیستند اگر شما هم نیایید بهتر است. از طرف دیگر هم برای خودم سخت است که شما بیایید من هم قبول کردم چون نمیخواستم که اذیت شود.
ساعت یازده شب زنگ زد و گفت ما هنوز در فرودگاه هستیم، بعد از آن تا سه روز تماسی نداشتیم. اوایل که رفته بود هر شب زنگ نمیزد اما بعد از 10 روز هر شب تماس میگرفت. البته مکالمهها خیلی کوتاه بود، کیفیت صدا هم خوب نبود اما هر بار که تماس میگرفت من گوشی را به پسرم میدادم تا با پدرش صحبت کند. من فقط میپرسیدم اوضاع آنجا چطور است که میگفت آرامه، مشکل خاصی وجود ندارد، هیچ خبری نیست و نگران نباشید. بعضی از کارهایش را فرصت نکرده بود انجام دهد در این مکالمههای کوتاهی که داشتیم مدام روی کارهای عقب افتاده یا بدهیهایی که داشت تاکید میکرد و از من میخواست که حواسم به آنها باشد.
روز سهشنبه یعنی یک شب قبل از شهادتش هر قدر منتظر شدیم تماس نگرفت حتی پسرم میخواست بخوابد، من بیدارش نگه میداشتم که با پدرش صحبت کند. آن شب بعد از اینکه پسرم خوابید حدود ساعت دوازده و نیم شب بود که زنگ زد، پرسیدم چرا دیر زنگ زدی؟ گفت من اینجا مسئولیت جدیدی گرفتم فرصت نمیکنم زیاد تماس بگیرم، شما منتظر تماس من نباشید و نگران نشوید. آخرین باری که من با ابوالفضل صحبت کردم همان سهشنبه بود. چهارشنبه دیگر تماس نگرفت و من آن روز حال خوبی نداشتم؛ خیلی نگران بودم استرس زیادی داشتم، پنجشنبه صبح آقا جواد برادرش زنگ زد و بعد از احوالپرسی گوشی را زود قطع کرد. دوباره تماس گرفت و پرسید دایی منزل است که وقتی گفتم نه پدرم نیست، شماره پدرم را از من خواست. وقتی این طور گفتند قلبم ریخت فهمیدم که حتما اتفاقی افتاده، با پدرم تماس گرفتم و از او سؤال کردم حس کردم پدرم نمیتواند صحبت کند، دوباره با آقا جواد تماس گرفتم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده که از حال آقا جواد متوجه شدم که قضیه چیست.
هیچگاه نمیخواستم بپذیرم که روزی ابوالفضل شهید شود. اما با توجه به روحیاتی که از او سراغ داشتم احتمال شهادت را زیاد میدانستم. سفرش 45 روزه بود. من گاهی به شوخی میگفتم شصت روزه که رفتی برگرد، با خنده میگفت چطور میشماری که شصت روز شده است.
ابوالفضل فوقالعاده باهوش بود، این جمله را همیشه تکرار میکرد که «اَلمُومِنُ كَیِس». چند باری که درباره مسئله شهادت با ایشان صحبت کردم، آقا ابوالفضل میگفت مومن باید زیرک باشد، همه ما قرار است این مسیر را برویم پس چرا به مرگ طبیعی برویم؟ میتوانیم با خدا معامله کنیم؛ یک معامله زیرکانه! شهادت ابوالفضل از هوش زیاد او بود.
بعضی از انسانها از زندگی سیر هستند، به واسطه مشکلاتی که دارند و تمایل چندانی به ادامه زندگی ندارند، انگار هدف و برنامه خاصی برای زندگی ندارند. اما ابوالفضل اصلا این طور نبود. آدمی نبود که فقط به دنبال این باشد که برود و جان خود را از دست بدهد و همه بگویند که شهید شده، اتفاقا خیلی هم عاشق زندگی کردن بود. خیلی وقتها از برنامههای خود برای پنج سال آینده حرف میزد. آدمی نبود که یک جا بنشیند. برای تک تک لحظههایش برنامه داشت شور زندگی به تمام معنا در وجودش تجلی داشت این طور نبود که از زندگی سیر باشد و در این مسیر قدم بردارد.
آقا ابوالفضل قبل از رفتن سعی کرد از پسرمان علی رضایت ضمنی بگیرد. بارها پیش میآمد که به علی میگفت:علی آقا بابا بره سوریه مدافع حرم بشه؟علی هم میگفت: بله! در حال حاضر هم با کلام کودکانه اش میگوید بابام رفته مدافع حرم شده.
پسرم به تازگی یاد گرفته که نام پدرش را درست تلفظ کند، اگر ابوالفضل بود، حتما از شنیدن نامش از زبان علی خیلی خوشحال میشد.
یادم میآید یک بار که از سوریه زنگ زده بود و با علی صحبت میکرد با کلی شوق و ذوق به من گفت علی دراین مدتی که من نبودم چقدر شیرین زبان شده است.
آقا ابوالفضل در وصیتنامه خود یک پاراگراف هم برای علی نوشت که من شخصا دوست دارم که پسرم با توجه به اقتضای جامعه و شرایط، انسان مفیدی باشد. گاهی جامعه به یک دانشمند نیاز دارد و گاهی هم به نیروی دفاعی، بسته به شرایط دوران مسئولیت انسانها فرق میکند. به نظر من اقتضای زمان مسئولیت انسانها را تعیین میکند اما من دوست دارم هر کاری که میکند برای جامعه خود مفید باشد.
منبع:
shohadayeouz.mihanblog.com/