آن مرد آمد…
صبح یک روز پاییزی سال ۵۶ ، صدای علیرضا و ۵۷ دانش آموز دیگر در دبستان شیرین بلاغ پیچید، همه یکدل و یکصدا فریاد می زدند " آن مرد آمد " ، کسی نمی پرسید آن مرد کیست و از کجا و کی خواهد آمد؟ همین بس که دهها فرشته پاک و معصوم، از روستایی پاکتر از آفتاب وعده ی صبح رهایی و سپیده دم پیروزی می دادند…
علیرضا دانش آموز زرنگ و با هوش کلاس، تشنه ی مهر مادر و امیدوار به سایه ی پدر، به دور دستها چشم دوخته بود تا آن مرد بیاید و او را در آغوش گیرد. هر روز صبح انگشت کوچکش را به نشانه ی اجازه بلند می کرد تا درس فارسی را بخواند، صفحه کتاب را ورق می زد تا به آن مرد برسد، و من بیشتر از او شیفته شنیدن صدای دلنشینش بودم تا باز بگوید: آن مرد آمد، او در برف و باران و یخبندان آمد.
باز فردا و فرداهای بعد می گفت: آقا اجازه من بخوانم؟ من و همه ی بچه های کلاس دوباره به صدای دلنواز علیرضا گوش می دادیم که خبر از بازگشت مهاجری از سرزمین نور و نجف می داد.
پیر و جوان، همه منتظر آمدن مردی از قبیله نور بودیم تا بیاید و بر قرنها درد و رنج و فقر و محرومیتمان مرحمی باشد. کم کم در گوشه و کنار ده و هر شهر و دیار صدای بازگشت آن مرد به گوش می رسید. زمستان ۵۶ بود، ما بی صبرانه منتظر در آغوش گرفتن بهار بودیم.
از طرفی شاهنشا ه آریامهر دست در دست شهبانو فرح ، شانه به شانه ی جیمی کارتر و دیگر دوستان فرنگش ، بین تهران و واشنگتن همیشه در سفر بود، و خوش می گذراند، بدون اینکه بداند در شیرین بلاغ چه خبر است. ریش سفیدان ده از نامه ها و پیام آقا می گفتند ، زمزمه هایی از هر کوی و برزن به گوش می رسید، آنها هم مثل بچه های کلاس ما می گفتند: آن مرد خواهد آمد، او با طوفان می آید.
کم کم ستاره ی بخت و اقبال شاه ، قمر در عقرب شد، دوران خوشی ، عصر تاج و تخت نشینی شاهنشاه آریامهر بسر آمد. تا اینکه یک روز غروب محمدرضا بالای کاخ ستمشاهی اش رفت و از دور دست صدای فریاد و اعتراض و انقلاب مردم را شنید ؛ چاره ای جز فرار نیافت ، با عجله بار و بونه ی طلایی اش را بست و برای همیشه از ایران و جهان رخت بر بست. دیر زمانی نگذشت که عاقبت "آن مرد آمد " .
امروز علیرضای قصه ی ما و بیشتر بچه های شیرین بلاغی سرباز فدایی و جان بر کف آن مرد شده اند و راهش را ادامه می دهند.
مدیر و آموزگار دبستان روستای شیرین بلاغ بیجار 1356
……………………….
۳/۳/۱۳۹۱