سقندیکلا – ساری – مازندران

سایتها و وبلاگهای روستای سقندیکلا
شهرستان ساری – استان مازندران
soghondinkola.blogsky.com/

rostayesoghondikola.blogfa.com/
soghondikolah.blogfa.com/

جنگلی سر سبز ، با درختانی سر به فلک کشیده که رودخانه ای زیبا از کنار آن می گذرد که طبع عاشقانه می پروراند لطافت هوا و زمینهای حاصلخیز ، باغهای مصفا یک روستای مازندرانی است . این روستا چون دختری گلچهره ، بساط رنگارنگ کوچه های با صفا و بنا های خود را در زیر آسمان و آفتاب طلایی شمالی گسترانده و سالیان سال است که زیر هوای الماس گون خزر طنازی می کند.  سقندیکلا " آن خانه های گلی و سقف های حلبی که استادان با سلیقه دلنواز خود زینت داده و شاهکار خود را در روستای طرب انگیز سقندیکلا که اقتدار و بزرگی مردم این روستا را آشکار می سازد به نمایش گذاشته اند .

 صبح ها هنگام سپیده دم و ظهر ها در موقع تابش شدید آفتاب و عصر ها هنگامی که روز دیگر آماده رفتن شده است و جای خود را به شب می سپارد بانگ ملایم و زیبای مؤذن و آواز عاشقانه او سال ها است که طنین انداز روستا است .
 آسمان آبی سقندیکلا مدت ها است که کلاهای نمدی و قیافه های جدی ولی بشاش مردان با وقار و گیسوان سیاه رنگ دخترک ها و چهار قد های سپید زنان را که طاق ابروهای آنان مثال کمان آرش از گوشه چهار قد نمایان است می بیند .
 سقندیکلا روستایی است که هیچ یک از دلنوازی های خود را از دست نداده است و همیشه با آغوشی باز و لبخند میهمانان خود را به آغوش می کشد و پذیرای قدمهایشان است ، روستایی که سالها است با آغوشی باز میهمانان را بر سینه پر مهر خود می فشارد.
 سقندیکلا روستای روشنی که بر کران جنگل و رود آرمیده است و جنگلهای وسیع و درختان رنگانگ و پر شاخ و برگ را در دستهای خود احاطه کرده است
در کوچه باغهای پیر و فروریخته اش آواز بلبلان مست ، عقل می دزدد و برگ گل از وجود مونسی دلربا در آینه ی آب می رقصد.
 در کوچه های کهنه وقدیمی آنجا یاد مردانی که سالها با دستانی پینه بسته و پاهای ترک برداشته کول بار زندگی را به دوش می کشیدند و زنانی که با پاهای برهنه قدم در قدم مردهایشان دشت و مزارع را می پیمودند ودر میان گل و لای زمین ها پا فرو می بردند و با کمری خم شده دسته های شالی را در گل فرو می بردند.
 سقندیکلا روستای روشنی که آن مردان و زنان نیکو دست  در دست هم و یاری ایزد منان خانه ها و کوچه پس کوچه های این روستارا بنا نهادند و اکنون که سالها می گذرد ، آن بنیان الهی همچنان بر آستان شرافت و قداست روستا جای دارد و بازتاب آن ، روح بلند و بی پروایی است که در مردمانش جاری است و در محیطی آرام دست در دست هم برای سرافرازی خودشان و فرزندانشان در تلاشند ؛ نیکو سرشتانی که از درونشان انسانهای واقع بینی پدید آمدند که حافظ میراث این روستای با فرهنگ هستند و در واقع " هیچگاه چیزی را تنها برای خودشان آرزو نمی کنند بلکه آرمان نهایی آنها سربلندی سرزمین مادریشان است ."
هنوز بوی گندم ، بوی خرمن ، بوی علف ، بوی شکوفه ها ی بهار نارنج ، بوی گلهای زیبا و معطر و رنگارنگ بهاری ،. هنوز بوی نان از بوی دود تنور های پر برکت که تمام ده را پر کرده بر مشامم می رسد.هنوز می شنوم صدای جیک جیک گنجشکی معصوم را که کودکی برای لحظه ای شاد بودن لانه اش را خراب کرده و تمام تخمهایش را شکسته بود . یا آنکه کودکی پا برهنه با چوبی در دست دنبال جوجه اش می دوید ، اما غافل از اینکه هزار خرده شیشه زیر پایش له می شد . هنوز می شنوم صدای زنی را که دنبال مرغ و خروس هایش می گشت و زیر لب غر غر می کرد و در هر خانه ای را می زد هنوز می شنوم صدای دخترانی را که کنار درب منازل یکدیگر می ایستند وبا هم همان صحبت های دیروز را تکرار می کنند". انگار آنها حرف دیگری را بلد نبودند . هنوز می شنوم صدای گالشهای پیرزنی را که هر پنج شنبه از قبرستان بر می گردد با دستانی لرزان که مشتی خرما را در کاسه ای ریخته و تعارف می کند هنوز می شنوم صدای غمگین بره ای را که از گله جا مانده است و آواره کوچه ها شده است .
 هنوز می بینم زنانی را که کنار دیوار بلند نشسته و سر در گوش هم کرده اند و صحبت می کنند . و می بینم پیر مردی را که به زور خودش به محلی میرساند که هنگام عصر مردان روستا در آنجا جمع شده و به گفتگو می نشینند و از هر در با هم سخن می گویند یکی از کاشتن سویا دیگری از کاشت گندم و بعضی هم از گاو و گوسفندهایشان میگویند و گروهی هم گوش می کنند.
… ابر گریست ، باران چارقد خیس بر صورت دشت کشید ، با صدای آب رفتم تا به سر حد عطوفت ، تا به معراج خدا .
همیشه تنها چیزی که موجب می شود ذهن کوچکم اندکی از این تشویش آسوده گردد یاد وطن است و تنها همین است که ذهن مرا زیبا می سازد .
و زمستان آمد ودرختان جنگلم جامه از تن دریدند رودخانه از آب سرشار شد و دود هیزمهای منازل از دودکش ها بالا می رود وصدای شرشر باران از بامهای حلبی خانه ها به همه آرامش می دهد.
و باری دیگر رخت سفید بر پهنای روستایم پهن شد و درختان همچون عروسی زیبا در میان جنگل درخشیدند.

 یاد دارم که همسایه ای به همسایه ای نان قرض می داد ، کاسه ای آش می داد و سبدی پر از نارنگی و پرتغال .یادم دارم که کودکی زنبیل زنی را بر دوش می کشید وآن زن برایش دعا می کرد.
یادم می آمد مردی که به دنبال آب با شتاب رد می شد و زنی چادر خود را به کمر بسته در کنارش فانوسی داشت !یاد دارم پسری مادر پیر و مریضش را به دوش می کشید و حمام محل می برد تا آنجا زنهای مهربان اهالی او را استحمام کنند.
یاد دارم پیرمردی را عصای چوبی به دست میگرفت تا راه حسینیه را در پیش گیرد جوانی از راه می رسید و او را به کول کشیده و به مقصد می رساند.
یاد ش بخیر کنار سقا خانه چوبی محل، افرادی نذورات خودشان را خیرات می کردند وپیر زنان و پیر مردان با اعصای چوبی کج و پوسیده شان کنار آنها به صف می ایستادند تا کمی از خیرات را بگیرند و یاد مادر بزرگم بخیر که او نیز همچون پیران دیگر گالش خود را به پا می کرد و عصای چوبیش را بر می داشت و با یک چشمی که همیشه بسته بود آرام آرام تا محل نذورات می رفت و مقداری از آن گوشت را به خانه می آورد.
یاد پدر بزرگم بخیر ، امروز که این ستاره درخشان غروب کرده است آن معلم قرآن که دستهایش هرگز از نوشتن خسته نشد و لبهایش هرگز از تلاوت قرآن و آموختن باز نایستاد. خانه محقر و کوچکی داشت که صدای قرآن همیشه از آن به گوش می رسید . نور خانه اش از تلاوت قرآن بود و برکت خانه اش از وجود قرآن . بزرگی که کدخدا و ریش سفید محل بود هرزگاهی قلم به شعر می آورد.
 علمی بزرگ بود ،کتاب می خواند و بی منت درس می داد در اواخر عمر بیمار بود و با وجود کسالت، همچنان قلم در دست می گرفت و می نوشت ولی افسوس که او دیگر نیست و جایش در هر نقطه ای از روستا خالی است .
و تمامی مادر بزرگها و پدر بزرگهایی که سالیان سال در آنجا زندگی کردند و اکنون در میان خاک خفته اند یاد همه ی آنها گرامی باد.

********
زهرا شریفی

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *