گفت‌وگوی خواندنی با «مادر چهار شهید&raquo

گفت‌وگوی خواندنی با «مادر چهار شهید» شهیدآباد – خرمبید

از ۴۲ شهید روستا، نام خانوادگی ۳۲ شهید «اکبری» بود. چیزی که سخت مرا به فکر فرو برد! در این میان، نورمحمد اکبری و علیرضا اکبری جوان­ترین شهدای شهیدآباد بودند که همچنان ۱۶ ساله باقی مانده بودند!

به گزارش شیرازه، روزنامه عصر مردم در شماره دیروز خود، مصاحبه‌ای با یکی از مادران شهید در استان فارس را منتشر ساخت که حقیقتا خواندنی است. متن کامل این مصاحبه به همراه برخی حاشیه‌ها در ادامه می‌آید:


ظهر بود که به «شهیدآباد»* رسیدم. هیچکس را نمی­شناختم اما به هیچ وجه احساس غربت نمی­کردم! اگر چه دومین روز از فصل تابستان بود اما هوا آنقدر آزاردهنده به نظر نمی­رسید. مجبور بودم در گلزار شهدا که در سمت راست ورودی روستا واقع شده بود صبر کنم تا با خنک شدن هوا، اهالی به آنجا بیایند.
فرصت خوبی بود تا سنگ قبرهای شهدا را تک به تک و با دقتی وسواس­گونه نگاه کنم.
از ۴۲ شهید روستا، نام خانوادگی ۳۲ شهید «اکبری» بود. چیزی که سخت مرا به فکر فرو برد! در این میان، نورمحمد اکبری و علیرضا اکبری جوان­ترین شهدای شهیدآباد بودند که همچنان ۱۶ ساله باقی مانده بودند! همان چیزی که شهید مرتضی آوینی گفت. «پندار ما این است که ما مانده­ایم و شهدا رفته­اند اما حقیقت آن است که شهدا مانده­اند و زمان ما را با خود برده است!»
نورمحمد و علیرضا هر دو در جبهه شلمچه شهید شده بودند اما هزار افسوس که پیکر علیرضا دیگر هیچگاه به وطن بازنگشت. راستی این را هم بگویم که میانگین سنی شهدای روستای شهیدآباد نزدیک به ۲۰ سال است.
۲ ساعت بعد…
حدود ساعت ۴ بعدازظهر، پیرزنی سالخورده، لنگ لنگان از روستا به سمت گلزار شهدا می­آمد. او با هر زحمتی که بود خود را به یکی از قبرها رساند. دست به زانو گذاشت و به زحمت تمام نشست. او با انگشتان پینه بسته­اش گرد و غبار نشسته بر قبر را پاک و چیزی زیر لب زمزمه می­کرد و در نهایت، خم شد و سنگ قبر را بوسید…
آرام به سمتش رفتم و سلام کردم. فرصت خوبی بود تا زمان آمدن اهالی روستا، من و او کنار هم بنشینیم و قدری درد دل کنیم! بانوی سالخورده روستای شهیدآباد به گفته خودش حدود ۷۰ سال سن داشت. او با لبخند گفت که هنوز جوان است و سرزنده­تر از صد جوان امروزی است. وقتی متوجه شد که خبرنگارم و از شیراز به آنجا آمده­ام بسیار خوشحال شد اما در عین حال، حاضر نشد اسمش را برایم بگوید! پیرزن سالخورده گفت که من شهید ندارم و می­ترسم با گفتن اسمم، به مادر شهدا بر بخورد!
از او پرسیدم که مگر حسن [حسن سلمانی –
همان شهیدی که پیرزن سالخورده بر قبرش نشسته بود] پسرت نیست؟ پیرزن گفت: پسرعمه­ام است اما مثل پسر خودم، دوستش دارم.از بَس باایمان و باتقوا بود و همیشه به من سر می­زد. او گفت که اگر چه پسر خودش هم جانباز شیمیایی است اما افتخار شهادت نداشته است!
این بانوی شهیدآبادی که بعدها متوجه شدم نامش خاور یوسفی است سختی­های زندگی خود و اهالی روستا را با مصائب ائمه اطهار (ع) مقایسه کرد و در عین حال گفت که سختی­های ما کجا و سختی­های ائمه (ع) کجا!
او با دو دستش به مزار شهدای روستا اشاره کرد و گفت: آدم وقتی به اینجا می­آید لذت می­برد. من مطمئن هستم هر کس شهدا را جار بزند، خدا رویش را پس نمی­زند.
هیچ مردی در روستا ندیدم!
با گذشت دقایقی، اندک اندک می­شد از دور، دسته دسته اهالی روستا را دید که به گلزار شهدا می­آیند که در این میان، سهم زنان و دختران بیش از پسران و مردان بود. چند دقیقه­ای گذشت. مردی میانسال با خانواده­اش به گلزار شهدا آمدند. دیداری کوتاه با آنها، سرآغاز یک دوستی و همراهی خوب شد. نامش علی­اکبر و بازنشسته امور عشایری بود.
او که در جریان سفر چند ساعته من به شهیدآباد، مشاوری بسیار ارزشمند برایم بود در جریان گفت­وگویی که با او داشتم گفت که روستای شهیدآباد یک خانواده چهار شهیدی [محمد شفیع، نورالدین، هدایت­الله و عین­الله اکبری – فرزندان یدالله] یک خانواده سه شهیدی [آیت­الله، امان­الله و فرج­الله اکبری – فرزندان پرویز]، پنج خانواده دو شهیدی و ۲۵ خانواده تک شهیدی دارد.
اکبری یادآور شد: اهالی روستا عشایر کوچ­رویی بوده­اند که در سال ۱۳۵۰ در این منطقه اسکان یافته­اند. نام نخست این روستا «چم بیان» بوده است که در سال ۶۲ و در جریان سفر آیت­الله مهدوی کنی، به لحاظ تعداد زیاد شهدا، به عنوان روستای نمونه کشوری انتخاب شد و نام آن به «شهیدآباد» تغییر یافت.
او جمعیت کنونی روستا را حدود ۱۵۰ خانوار با جمعیت حدود ۸۰۰ نفر برشمرد و گفت که ۸۰ خانوار از این تعداد، عشایر هستند.
اکبری خاطرنشان کرد: شهیدآباد در دوران جنگ حدود ۱۸۰ خانوار داشت که برخی از آنها از روستا مهاجرت کردند.
اکبری که خود از یادگاران دوران هشت سال دفاع مقدس است با بیان اینکه تقریباً همه خانواده­های شهیدآباد یا خانواده شهید و یا خانواده آزاده، جانباز و ایثارگر هستند تصریح کرد: این روستا علاوه بر داشتن ۴۲ شهید، ۵ آزاده و ۵۲ جانباز دارد که یکی از جانبازان [ولی­الله اکبری] از ناحیه دو چشم مشکل بینایی دارد.
او همچنین به علاقه شدید آیت­الله حائری شیرازی نماینده پیشین مقام معظم رهبری در فارس به اهالی این روستا اشاره کرد و یادآور شد: ایشان در دوران دفاع مقدس، در یکی از سفرهایش به شهیدآباد گفتند که «من هیچ مردی در روستا ندیدم» [چرا که همه به جبهه رفته بودند.]
در جریان صحبتی که قدم­زنان در گلزار شهدای شهیدآباد با علی­ اکبری داشتم او با انگشت به قبر دو شهید اشاره کرد و یادآور شد: هر دو آنها در کنار خود من، شهید شدند.
او در همین رهگذر به قبر شهید عبدالمطلب اکبری [فرزند محمدقلی] اشاره کرد و گفت: عبدالمطلب متولد سال ۴۳ و کر و لال بود که در سال ۶۶ در شلمچه شهید شد. او در عین حال که کر و لال مادرزاد بود اما در جبهه قبل از اینکه بچه­ها متوجه زوزه خمپاره شوند متوجه می­شد و روی زمین دراز می­کشید و با دست به بچه­ها اشاره می­کرد که بخوابید!
اکبری افزود: عبدالمطلب قبل از رفتنش به جبهه، به گلزار شهدای روستا آمد و با علامت × تأکید کرد که بعد از شهادتش، اینجا، به خاک سپرده شود و دقیقاً همین جا هم به خاک سپرده شد.
با شنیدن این جمله، سکوتی سخت سراپای وجودم را فرا گرفت تا جایی که قدرت قدم برداشتن نداشتم. با خود اندیشیدم، در سرزمینی که مردانش برای شهادت، در نوبت می­ایستند و جا رزرو می­کنند، دشمنان و بدخواهان، سودای تجاوز به این خاک را به گور خواهند برد…
سخنان من و علی اکبری هنوز به پایان نرسیده بود که پسربچه شهیدآبادی که به گلزار شهدا آمده بود با صدای بلند همه را به حضور در مراسم زیارت «عاشورا» در جوار بارگاه ملکوتی شهدا دعوت کرد.
علی اکبری به من گفت از آنجا که هوای روستا در فصل­های پاییز و زمستان سرد است با مساعد شدن هوا، بعدازظهر هر پنجشنبه مراسم زیارت عاشورا در گلزار شهدا برگزار می­شود.
او همچنین یادآور شد که سال­هاست، مراسم گرامیداشت یاد و نام شهدای روستا، هفتم تیرماه هر سال برپا می­گردد.
پشیمان نیستم
بعد از آیین زیارت، هر چه صبر کردم تا شاید پدر و مادر شهیدان محمد شفیع، نورالدین، هدایت­الله و عین­الله اکبری به گلزار شهدا بیایند، صبرم بی­نتیجه ماند!
بسیار دوست داشتم آنها را ببینم و چند جمله­ای همکلامشان شوم. بدون تعارف، این را برای خودم افتخار می­دانستم. سراغشان را از علی اکبری گرفتم. او گفت: حاج یدالله [پدر شهیدان] بیمار است و مادر شهدا هم پادرد شدید دارد، احتمالاً به خاطر همین، این هفته نتوانسته­اند به گلزار شهدا بیایند.
به اکبری گفتم: این که کار سختی نیست. اگر ایرادی ندارد ما به خانه ایشان برویم! و او هم درخواست مرا پذیرفت… کوچه پس­کوچه­های روستای شهیدآباد را گذراندیم تا به خانه­ای خشتی رسیدیم. علی اکبری در زد و از آنجا که مثل من غریبه نبود، با باز شدن در وارد خانه شد. بعد از دقایقی، من را نیز به خانه دعوت کرد. با گذر از راهرویی باریک، وارد حیاطی کوچک شدیم که تنها چند درخت را در خود جای داده بود. با راهنمایی اکبری وارد اتاق پذیرایی شدیم. اتاق اگر چه کوچک به نظر می­رسید اما سر تا پای اتاق با عکس­ها و نقاشی­های امام (ره)، مقام معظم رهبری و شهدای خانواده تزیین شده بود.
با گذشت دقایقی بانویی سالخورده،
لنگ لنگان اما سبکبال وارد اتاق شد. از جا بلند شدم و سلام کردم.
اعتراف می­کنم او را نشناختم. بسیار باروحیه بود. آرام به علی اکبری گفتم که آیا مادر چهار شهید است؟ و اکبری با تکان دادن سرش، تأیید کرد که درست است! از آنجا که بسیار باروحیه بود، جا خوردم اما در عین حال، باور کردم.
  به او گفتم: مادر جان! مادر چهار شهید هستی. چه احساسی داری؟ گفت: خوشحالم! پشیمان و دل­نگران هم نیستم. الحمدلله جای بَد نرفته­اند.
این بانوی شهیدآبادی تأکید کرد که اگر چه سخت است اما برایش روسفیدی دارد.
به او گفتم: طی پنج سال، چهار فرزندت را از دست دادی! آیا با شهید شدن نخستین فرزندت، با رفتن دیگر بچه­ها مخالفت نکردی؟
   پاسخ داد: من هیچی نگفتم. چون لیاقتش را داشتند.
پاسخ­های بانوی شهیدآبادی چنان محکم و کوبنده بود که اگر چه در کنارش نشسته بودم اما احساس می­کردم با شنیدن هر جمله­اش، حداقل یک متر به عقب­تر می­روم!
او یادآور شد که نخستین پسرش یکسال بعد از حضور در جنگ، شهید شد. گفت یکبار پسرم از جبهه برای دیدنمان آمد. دست­هایش تاول زده بود. گفتم چرا دست­هایت تاول زده است؟ دستش را پنهان کرد. پدرش گفت که سنگر می­کَند. ولی من نمی­دانستم سنگر یعنی چه! محمدشفیع خیلی مظلوم، کمرو و کم­حرف بود. او شهید شد، خبرش که رسید پسر دومم دست­هایش را به طرف آسمان گرفت و گفت خدایا شکرت…
از این مادر چهارشهیدی پرسیدم: از چهار فرزندت، کدامشان را بیشتر دوست داشتی؟ پاسخ داد: هیچکدامشان با هم فرقی نمی­کردند. اما شهادت پسر بزرگمان خیلی سخت بود. چون دو فرزند داشت. برای حاج عین­الله خیلی گریه کردم چون خودم هم از بچه­گی یتیم بودم. او اگر چه پسر بزرگ خانواده­مان بود اما قبل از او سه پسرمان شهید شده بود. پدرش برای رفتن عین­الله به جبهه خیلی مخالفت کرد چون تنها بچه باقیمانده­مان بود. عین­الله برای آقای محلاتی نامه نوشت که پدر و مادرم رضایت نمی­دهند به جبهه بروم و آقای محلاتی هم جواب داد که باید با رضایت پدر و مادرت بروی. آن موقع از طرف بنیاد شهید می­خواستند ما را به مکه ببرند. من تا آن موقع حتی به مشهد هم نرفته بودم. دلم کنده شد، گوسفندها را فروختیم تا هزینه سفر کنیم. آن­موقع، نورالدین هنوز شهید نشده بود، اما هنوز نرفته بودیم که نورالدین هم شهید شد. با شهادت او، ما سه فرزند شهید داشتیم و می­توانستیم یکی دیگر از فرزندان خانواده را همراه خودمان به مکه ببریم. به عین­الله گفتیم که با من و پدرش به مکه بیاید. اما از آنجا که ما با رفتن او به جبهه مخالفت کرده بودیم او هم با درخواست ما مخالفت کرد! تا اینکه، به او قول دادیم با ما به مکه بیاید و هنگام بازگشتن به جبهه برود. برگشتیم. عین­الله به جبهه رفت و بلافاصله شهید شد و ۴۰ روز بعد جنازه­اش را آوردند.
این بانوی شهیدآبادی یادآور شد: یکبار ما را پیش آقای هاشمی رفسنجانی بردند. آن موقع رئیس جمهور بود. اعتقاد [باور] نمی­کرد که هر چهار نفر، فرزندانم بوده­اند! گفت هیچ کدام نوه­ات هم نیست؟ گفتم نه، همه بچه­هایم هستند.
یکبار هم از [گروه تلویزیونی] «روایت فتح» به خانه ما آمدند و گفتند حاج خانم! چه خواسته­ای از دولت داری؟ گفتم من که بچه­هایم را نداده­ام که خواسته­ای بگیرم. فقط دیدار با رهبری به دلمان ماند! دو سه ماه گذشت. آنها دوباره آمدند و گفتند که با شنیدن حرفت، خیلی دلمان سوخت. آمده­ایم که با ماشین خودمان شما را پیش رهبر ببریم و رفتیم.
بعدها پیش آقای خامنه­ای هم رفتیم. رهبری گفت: حاجیه خانم چهار تا داغ دارد. خیلی سخت است.
این مادر نمونه در حالی که خدا را شکر می­کرد و می­گفت که بچه­ها، لیاقتش را داشتند، یادآور شد: بچه­هایم خیلی سختی کشیدند. با نان خالی، روزه می­گرفتند. چیزی هم نداشتیم. خودشان خشت زدند و این خانه قدیمی را ساختند.
او تأکید کرد: ناراحت نیستم. هر چند گاهی خیلی سخت می­گذرد. همین امروز برایمان جو آورده بودند ولی کسی را نداشتیم که بار را خالی کند. این سَر و آن سر خیلی دویدم و گریه کردم.
حاجیه ستاره اکبری بانوی ۷۸ ساله شهیدآباد گفت: با گذشت ۶-۵ سال از شهادت چهارمین و آخرین فرزندمان، خدا پسری به ما داد که نامش را مهدی گذاشتیم. او حالا پیش ما زندگی نمی­کند.

*شهیدآباد از روستاهای شهرستان خرم­بید است که تقریباً در فاصله ۱۶۰ کیلومتری شیراز قرار دارد.

منبع:

basijbavanat.blogfa.com

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *