سردار شهید حاج رجبعلی آهنی-سلطانی-نهبندان

سردار شهید حاج رجبعلی آهنی-سلطانی-نهبندان

"رجبعلی آهنی”، در سوم تیر سال ۱۳۳۴ در روستای “سلطانی”، از بخش “نهبندان” در شهرستان"بیرجند" به دنیا آمد. دوران کودکی را در روستای محل تولدش سپری کرد و در همین روستا به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت.در سه سالگی پدر خود را از دست داد. دوران ابتدایی را در روستای سلطانی گذراند و تا کلاس پنجم درس خواند و بعد از آن ترک تحصیل کرد. تا سیزده سالگی در روستای محل تولدش بود و سپس به تهران رفت. در تهران در شرکت باردارو در قسمت پخش دارو و کارهای بانکی به مدت دو سال مشغول به کار شد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی رفت. بعد از اتمام سربازی به بیرجند برگشت و در شرکت پی ریز در محمدیه بیرجند حدود یک سال کار کرد و دوباره به تهران رفت که همزمان با اوجگیری انقلاب بود و با حضور خود در تمامی صحنه های انقلاب و تظاهرات، هنگام با مردم تهران فعالیت می کرد و در تظاهرات هفده شهریور علیه رژیم شاه نقش فعالی داشت. بعد از آن دوباره به بیرجند برگشت و در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد و مردم را با رشادت رهبری می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته پیوست و بعد از چندی در جهاد سازندگی به فعالیت مشغول شد و بعد از آن، فعالیت خود را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند آغاز کرد و پس از نه ماه که در سپاه مشغول خدمت بود، برای آموزش به مشهد مقدس اعزام شد و دوران آموزشی خود را با موفقیت به پایان رساند و بعد از آن به بیرجند بازگشت و پس از چندی داوطلبانه به جبهه اعزام شد. قبل از اعزام فرماندهده عملیات مبارزه با مواد مخدر منطقه نهبندان را عهده دار بود که حدود شانزده ماه در این منطقه فعالیت کرد و پس از اینکه اوضاع منطقه را سر و سامان داد و به جبهه رفت. در عملیات طریق القدس به عنوان فرمانده گردان شرکت کرد و اولین فرماندهی بود که خط دفاعی عراق را شکست و از میدان های وسیع مین گذشت و به یاری خداوند متعال، دشمن را تا عمق سی کیلومتری مجبور به عقب نشینی کرد. او در این عملیات بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و سر پایی معالجه شد و بعد از عملیات و بعد از شش ماه حضور در جبهه به بیرجند برگشت. برای دومین بار در تاریخ ۵/۱۱/۱۳۶۰ به جبهه اعزام شد و فرماندهی نیروهای ویژه خراسان را به عهده گرفت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد. در این عملیات بر اثر اصابت گلوله از ناحیه دست مجروح شد که برای مداوا به بیرجند منتقل شد و پس از ده روز به جبهه برگشت.
در عملیات بیت المقدس به عنوان خط شکن، فرماندهی گردان ابوذر را به عهده گرفت. در این مرحله از عملیات باز پس گیری خرمشهر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه کمر مجروح که دوباره برای مداوا به بیرجند منتقل شد. در این عملیات نام گردان خود را ابوذر گذاشت و معتقد بود: ابوذر از پا برهنگان بود و انقلاب را پا برهنگان باید حفظ کنند. خود او نزد افراد گردانش با عنوان شیر علی و چریک خمینی معروف بودند. در عملیات رمضان نیز شرکت کرد که در هنگام گرفتن سنگر های مثلثلی عراقی ها بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پا مجروح شد و برای معالجه به بیرجند منتقل شد. در عملیات کرخه نیز بر اثر اصابت گلوله کالیبر ۵۰ از ناحیه کمر مجروح شد.
رجبعلی آهنی در ۲۵ سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها حدود دو ماه بود. شب عروسی که مصادف با شب جمعه بود، پس از قرائت دعای کمیل، مراسم عقد برگزار شد. چند روز بعد از ازدواج از طرف سپاه پاسداران به عنوان فرمانده فداکار عازم مکه معظمه شد و بعد از مراجعت از سفر حج، بعد از سه روز به جبهه اعزام شد.
در برابر گرفتاری ها و مشکلات بسیار صبور و با حوصله بود و همچون کوه استوار و مقاوم بود.رجبعلی آهنی در ۲۵ آبان ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل در جبهه سومار در تپه های مشرف به شهر مندلی عراق بر اثر رفتن بر روی مین به شهادت رسید. پیکر مطهرش در منطقه دشمن مفقود شد . و سر انجام بعد از سالها در تاریخ  31 خرداد۱۳۸۰  پیکرش به زادگاهش روستای سلطانی برگردانده شد. و در کنار پدرش به خاک سپرده شد . روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

  خاطراتی از هم رزمان شهید

 
در سپاه دوره آموزشی را می گذراندم . آقای آهنی نگهبانی ضلع غربی پادگان را بر عهده داشت . مسوولین آموزش نقشه کشیده بودند تا به صورت آزمایشی نگهبانها را خلع سلاح کنند.
شبانه یکی از فرماندهان آموزش با نقابی به چهره،به طرف ایشان مراجعه کرد و بدون توجه به ایست ، وارد محوطه شد . آقای آهنی دوباره ایست داد ، اما فرد نقابدار نزدیک و نزدیکتر شد .
آقای آهنی که احساس خطر می کرد به قصد شلیک تیر هوایی ، اسلحه را مسلح کرد ، اما ظاهراً از قبل اسلحه ها را بدون فشنگ تحویل داده بودند تا نگبهانها از هر دفاعی عاجز شوند . مرد نقابدار برای گرفتن اسلحه با ایشان درگیر شد تا میزان مقاومتش را نسبت به حفظ صلاح محک بزند.
آقای آهنی در زیر فشار ضربات فرد ناشناس ، یکسره فریاد می زد و کمک می طلبید اما به هر نحوی بود از دادن اسلحه خودداری کرد . فردای آن روز در صبحگاه، آقای آهنی به عنوان نگبهانی نمونه و متعهد مورد تشویق فراوان حاضرین قرار گرفت. در حالیکه سر و صورتش از ضربات شب گذشته باند پیچی شده بود.
…………………………………………………………………………………………………………..

محمود جلایری:
از تحصیلات بالایی برخوردار نبود ؛ اما نیروها چنان مجذوب گفتار و رفتارش می شدند که در مدت کمتر از دو هفته ، گردانی خط شکن را آماده عملیات می کرد. شب بود که آهنی وارد سنگر فرماندهی شد و با خوشحالی خبر داد که فردا حمله داریم . این بار محور عملیاتی منطقه کرخه نور بود . گردان ابوذر هم به فرماندهی آقای آهنی وارد عمل شد . به دلیل پیشگیری از شنود دشمن ، اغلب از بی سیم استفاده نمی کرد و شخصاً طول گردان را بارها طی می کرد و دستورات لازم را می داد.
با عبور از کانال ، باید از پل شناوری که روی روخانه کرخه نور نصب شده بود ، رد می شدیم. از گلوله های آرپی جی گرفته تا تیربار دشمن ، همگی آماده پذیرایی از ما بودند . هنوز تعدادی از نیروها از پل نگذشته بودند که طناب پل باز شد و بچه ها از حرکت ایستادند. آهنی زیر باران گلوله ، تا کمر داخل آب فرو رفت . گویا اصلاً در صحنه نبرد نبود . با دستانش دو طرف طناب را نگه داشت تا افراد به راحتی عبور کنند.
صبح روز بعد خاکریز دشمن سقوط کرد ، اما خبر رسید که آقای آهنی از ناحیه کمر مورد اصابت گلوله قرار گرفته است .وقتی خودم را به او رساندم . رنگ به چهره نداشت. لبهایش از شدت خونریزی سفید شده بود . با نگرانی گفتم : آقا ، دیگر رمقی برایت نمانده ، بیا به بیمارستان صحرایی برویم.
اما او اصرار داشت تا به نیروهایش که کمی پایین تر مستقر بودند سرکشی کند . هر چه گفتم ، تسلیم نشد . زیر آتش توپخانه دشمن به نیروهای خودی رسیدیم. آقای آهنی در حالیکه دستورات لازم را برای مقابله با پاتک عراقیها به بچه می داد ، ناگهان نقش زمین شد . با خود گفتم حتماً دیگر کارش تمام است . او را کشان کشان به سایه سنگری بردم و به هر شکلی بود به پشت جبهه انتقالش دادم . پزشکان در بیمارستان صحرایی وقتی زخم عمیقش را دیدند ، باور نمی کردند که او توانسته با چنین جراحتی ده ساعت زنده بماند.
……………………………………………………………………………………
مهدی صائب:
مهمترین خصوصیتش هدایت نیروها بود . در عملیات فتح المبین مسئول پرسنلی گروهان بودم . یک گردان وقتی می خواست به خط بزند ، مشکل تامین سلاح داشت؛ یعنی همه افراد اسلحه نداشتند . وقتی به شهید آهنی گفتم :‌آقا اینطوری که نمی شود جنگید! بچه ها تجهیزات ندارند.
به ما اطمینان می داد و می گفت : شما نگران نباشید ، همین که خط اول را شکستیم ، من برای همه شما سلاح می آورم.
در این عملیات با اینکه گردان آهنی ، خط شکن بود ، به راحتی در محور عملیاتی وارد عمل شد و با تجهیزات دشمن ، سلاح پچه های گردان را تامین کرد.

یکبار که زخمی شده بود ، شبانه به سنگرش رفتام و از جراحتش پرسیدم ، گفت : زخم مهمی نیست . باور کن از این گلوله بدنم هیچ احساس ناراحتی نمی کنم.
قبول حرفهایش برایم سخت بود . تصمیم گرفتم شب را در کنارش به صبح برسانم . نیمه های شب از خواب بیدار شدم . آقای آهنی در حالیکه به پشت تکیه کرده بود ، نشسته و به آرامی زمزمه می کرد . آثار درد در چهراه اش نمایان شده بود . پرسیدم : آقا حتماً دردت شدید شده!
صحبتم را قطع کرد و گفت : نگران درد من نباش . آهی کشید و ادامه داد : درد من آوارگی و بی خانمانی مردم جنوب کشور است . آنهایی که از دست دشمن در بیابانها سرگردان شده اند. از فکر بی پناهی آنها خوابم نمی برد.
………………………………………………………………………………………..

رمضان احمدی :
در اولین عملیاتی که شرکت داشتم ، به عنوان فرمانده گروهان خدمت می کردم . از آنجا که آقای آهنی طرفدار محرومین بود ، گاهی نیروهایش را گردان پا برهنه ها صدا می زد. تازه وارد منطقه کرخه شده بودیم که همه به جنب و جوش افتادند. هر کدام از بچه ها برای برپاکردن چادر ، گوشه ای از کار را گرفتند.
آقای آهنی در جمعمان حاضر شد و با لحنی صمیمی گفت : آهای گردان پابرهنه ها چکارمی کنید ؟ اولین کاری که به محض رسیدن از شما انتظار داشتم برپایی چادر مسجد بود . حتی قبل از نصب چادر برای استقرار نیروها حالا بسم الله.
بچه ها با شنیدن این حرف ، بلافاصله دست به کار شدند و با جمع آوری نی ، فضایی را حصار کشیدند . خاک زمین مسجد نرم بود . به پیشنهاد آقای آهنی با پا کوبیدن و سردادن شعار کربلا ، کربلا ، ما داریم می آییم کف مسجد هم صاف و یکدست شد . در واقع با اینکه صبح آن روز وارد کرخه شده بودیم ، توانستیم نماز ظهر را به جماعت در مسجد بخوانیم.
………………………………………………………………………………………
محمود جلایری:
برای شرکت در عملیات فتح المبین ما را با بالگرد به دزفول منتقل کرده بودند. بعد از رسیدن مهمات و امکانات باید به طرف پادگان عین خوش می رفتیم تا عملیات انجام دهیم . قبل از عملیات شبانه به طرف پادگان پیاده به راه افتادیم. هفتاد و دو نفر به ردیف حرکت می کردیم تا اینکه نزدیک طلوع آفتاب شد . نگران خواندن نماز صبح بودیم . فرصتی خواستیم تا نمازمان قضا نشود . آقای آهنی نگاهی به دور و برانداخت و بعد هم به آسمان خیره شد . آنوقت گفت : چاره ای نیست باید نماز را در راه بخوانیم . فرصتی نداریم . تیمم کنید.
بچه ها از شنیدن این حرف جا خورده بودند ؛ اما آقای آهنی پیشقدم شد در حالیکه راه می رفت صورتش را به طرف قبله برگرداند. دستش را بالا آورد و با گفتن تکبیره الاحرام شروع کرد به اقامه نماز بچه ها هم یکی پس از دیگری شروع کردند به خواندن و آن صحنه شد یک صحنه فراموش نشدنی.
……………………………………………………………………………….
تاج قربانی :
آن زمان تعداد پاسداران بیرجند به پنجاه نفر هم نمی رسید . سال ۱۳۶۱ چهل نفر از منافقین در سالنی بزرگ به عنوان زندانی نگهداری می کردیم ؛ در حالیکه آن سالن از حداقل امکانات حفاظتی هم برخوردار نبود . شبی خبر رسید که تعدادی از زندانیان فرار کرده اند. آقای آهنی به محض اطلاع به جستجوی منافقین رفت .سه شبانه روز همه از او بی خبر بودند حتی خانواده اش . بعد از سه روز به سپاه آمد . در حالیکه نایی در بدن نداشت. جلوی در سپاه هشت نفر از منافقین را دست بسته تحویل داد و همانجا از حال رفت . دستپاچه او را به داخل اتاقی آوردیم و سعی کردیم با دادن مایعات او را به هوش بیاوریم . بعد از دقایقی چشمانش را باز کرد . با نگرانی از حالش پرسیدم . گفت : ناراحت نباشید ، ناتوانی من از گرسنگی است . سه روز است که در تعقیب زندانیها هستم. هیچ غذایی به همراه نداشتم و از طرفی فرصت تهیه چیزی را پیدا نمی کردم تا اینکه به قدرت خدا توانستم این هشت زندانی فراری را سر مرز دستگیر کنم
………………………………………………………………………………..
محسن خورشید زاده:
فروردین سال ۱۳۶۱ خبر رسید که عده ای از بچه های بیرجند برای تحویل گردان می آیند . با رسیدن آقای آهنی ، همه با خوشحالی دوره اش کردیم . او بعد از احوالپرسی ، فرمانده گروهانها را معرفی کرد . ساعت نه صبح ما را به رزم بردند . کیلومتر ها راه رفتیم و انواع و اقسام تاکتیکهای نظامی روی گردان اعمال شد . بعد از پایان رزم ، حسابی خسته شده بودیم . آنقدر که صدای انفجار خمپاره و گلوله دیگر برایمان معنایی نداشت. آقای آهنی شروع کرد به صحبت . با لحنی قاطع گفت : برادران ، همگی خسته نباشید . زیاد وقتتان را نمی گیرم. صحبتم یک کلام است . من مرد میدان می خواهم ، شیرعلی ، چریک خمینی هرگز خسته نمی شود. هر کس خواست در این گردان خط شکن بماند یا علی و هر کس در توانش نیست می تواند در جای دیگری خدمت کند.
از فردای آن روز بچه های گردان ابوذر از سایر نیروها مشخص شده بودند . چون روی کلاهشان نوشته بودند . شیر علی .
…………………………………………………………………………………
علی مولوی :
نزدیک غروب بود. حاج همت فرمانده لشگر ، تمام مسوولین گردانها را در منطقه سومار فراخوانی کرد . من هم یکی از فرماندهان گردان بودم . حاج همت در جمع شروع به صحبت کرد . شرایط منطقه عملیاتی را توضیح داد و بعد از تشریح آرایش و وضعیت استقرار نیروهای دشمن ، اعلام کرد که امشب آماده می شویم برای اجرای عملیات .
همه بهت زده از اعلام ناگهانی عملیات ، به فرمانده لشگر خیره شده بودند . چرا که تا آن لحظه هیچ صحبتی از حمله به میان نیامده بود . آقای آهنی که آن موقع مسئول محور بود بلند شد و گفت :
برادر همت ـ ما آماده اجرای عملیات نیستیم . بعضی از نیروهایمان در مرخصی اند و تعدادی از گردانهای تحت امر در خط مستقرند و از تصمیم شما بی اطلاعند. بیست و چهار ساعت به ما فرصت بدهید تا به نیروها ابلاغ کنیم.
شهید همت گفت : درست است اما این دستور از قرارگاه رسیده و اگر اجرای عملیات به تاخیر بیفتد، شاید ضرر و زیان سنگینی را به دنبال داشته باشد.
آقای آهنی گفت :
اگر امر این است که همین امشب باید عملیات داشته باشیم بنده آماده ام و با نیروهای مستقر در خط در خدمت شماییم.
نیمه های شب از قرارگاه ، فرمان عملیات صادر شد . تعدادی از گردانها تا عمق خاک دشمن نفوذ کردند. بعضی از نیروهای عراقی به محاصره در آمده و بعضی پا به فرار گذاشته بودند . آقای آهنی هدایت سه گردان را به عهده داشت. لحظه به لحظه از طریق بی سیم دستوراتی را که به نیروهایش می داد ، دنبال می کردم . ناگهان صدایش با بلند شدن خش خش بی سیم تغییر کرد و ارتباطش قطع شد . از پشت بی سیم چندین بار خواستم تا وضعیتش را اعلام کند . بعد از گذشت دقایقی از قرارگاه اعلام کردند : آهن شکسته شد.
با شنیدن این رمز فهمیدم که آهنی هم پرواز کرد . آن شب جبهه دشمن بر اثر غافلگیری از هم پاشیده شد و و نیروهای خودی با تحویل خط ، برای تجدید قوا به مواضع اولیه شان برگشتند..
……………………………………………………………………………..
غلامرضا خوشحال:
عملیات مسلم به عقیل بود. در سنگر فرماندهی به عنوان رابط تدارکات امور مربوط به مخابرات را پیگیری می کردم . نیمه های شب ، سه گردان منطقه عملیاتی شدند. هدف ، تصرف ارتفاعات مشرف به شهر مندلی عراق بود. فرمانده گردانها با بی سیم لحظه به لحظه اعلام وضعیت می کردند . یکباره آقای آهنی با لحنی نگران از پشت بی سیم گفت : دو گردان از طرفین رفته اند و ما به علت وجود میدان مین نمی توانیم جلوتر برویم . تا هوا روشن نشده ما را راهنمایی کنید.
فرمانده خط در جوابش گفت : آهنی جان ، راهی نداریم. اگر می توان چند بشکه را پر از شن کنید تا از تپه سرازیر شود و بعد از انفجار مینها ، نیروها را عبور دهید. آقای آهنی گفت : بشکه و بعد از مکثی ادامه داد: خلاصه یک فکری می کنم. نزدیک اذان صبح صدای خش خش بی سیم دوباره بلند شد . آقای آهنی گفت : خداحافظ . من با چند نفر از برادرها رفتم تا راهی باز کنیم. اگر برنگشتیم نیروها را هدایت کنید.
فردای آن روز پس از کشته شدن آهنی ، یکسره مارش شادی عراق پخش می شد. چون آهنی با چند نفر دیگر ، روی مینها رفت و راه عبوری را باز کرد و به این طریق عملیات با قدرت ادامه پیدا کرد.
غم به جا ماندن پیکر شهید آهنی در خاک دشمن ، برای بچه های گردان خیلی سنگین بود . به همین دلیل یکروز پس از عملیات ، برای شناسایی منطقه شهادت آهنی ، به عمق خاک دشمن نفوذ کردیم . متوجه شدیم که پیکرش در میدان مین روی زمین افتاده و انتهای میدان ، عراقیها از داخل یک سنگر کاملاً مراقبند . در حقیقت دشمن از پیکر شهید به عنوان تله استفاده می کرد . چندین روز به امید انتقال پیکرش به آن ناحیه می رفتیم . اما با دیدن بدن پاکش در آفتاب سوزان ، تنها اشک می ریختیم و از دور با او دردل می کردیم . یکی از بچه های گردان که شیفته آهنی بود پیشنهاد کرد : اجازه بدهید سه روزه تا سنگر دشمن کانالی بزنم و از آنجا شهید را بیاورم.
موافقت کردیم و عده ای هم بسیج شدند . هشتصد متر از کانال حفر شده بود که دشمن به قضیه پی برد و با شهادت رسیدن یکی از داوطلبین ، بدن شهید آهنی برای همیشه دست نیافتنی شد .
……………………………………………………………………………………..
سید علی موسوی مقدم:
موقعی که ما ۱۲ شهید در بیرجند داشتیم، شهید آهنی برای هر یک در وسط خیابان یک حجله زده بود و به من می گفت:«بیا برویم از بیمارستان امام رضا (ع) گل بیاوریم، می خواهم حجله ها را گل باران کنم!» من رفتم شروع به گل چیدن کردم و این برادر را هم دیدم که با خودش زمزمه می کند و می گوید:«ای کاش من لیاقت داشتم که به شهادت برسم. خوشا به سعادت این برادران…!» من گفتم: آهنی، شاید کلّه ات خراب است که با خودت صحبت می کنی؟ آهی کشید و گفت:«اگر می رفتی و حماسه ای را که این برادران آفریدند می دیدی تو هم دیوانه می شدی! اینها هر یک به اندازه تمام جمعیّت این شهر (بیرجند) ارزش داشتند». در همین موقع دیدم یک گل رز قرمز را که حدود ۳۰ سانتیمتری طول شاخه اش بود، دور انداخت و به طرف شیر آب رفت. من گفتم:«آنرا بردار که خارش به دستم فرو رفته و آن گل خونین است!» من گفتم چه عیب دارد ما این گل را می گذاریم و بعد خشک می شود و کسی نمی خواهد بردارد! شهید آهنی گفت: من نمی خواهم خون کثیف من جلوی حجله یک شهید باشد.
…………………………………………………………………………
یکی از برادران هم رزم می گفت:" آخرین باری که می خواستیم به جبهه برویم، حاج آقا آهنی به قدری در حرم امام رضا(ع) گریه کردند که من منقلب شدم، خودش هم می گفت امروز حال دیگری دارم."
ایشان هر بار که مجروح می شد استقامت زیادی از خود نشان می داد. یکی از همرزمانش تعریف می کرد که:" در یکی از عملیات ها حاج آقا آهنی مجروح شد، به او گفتم: تو دیگر نمی توانی بجنگی. بیا تا زخمت را ببندم و به پشت خط مقدم شما را منتقل نمایم. ناگهان همچون شیری که غرش می کند، سخت و کوبنده یک تکبیر گفت و ادامه داد که تن آهنی از آهن است، شما را کاری نباشد، و نگذاشت زخمش را ببندم اگر درد هم داشت، آن را پنهان کرده بود."

آثار منتشر شده درباره ی شهید
یک زندگی
درست بیست روز بعد از مرگ حاج رجبعلی، در سال ۱۳۳۴ در روستای سلطانی از بخش نهبندان بیرجند، در خانواده آهنی پسری به دنیا آمد. اسم پسر را رجبعلی گذاشتند و از خدا خواستند که او هم مثل پدر بزرگش، خدا شناس و خدا ترس باشد.
رجبعلی در کودکی پدرش را از دست داد. مادرش که زنی فداکار بود، به سختی اما با شهامت توانست از خانواده اش حمایت کند.
رجبعلی دوران ابتدایی را در همان روستا گذراند. اما در پانزده سالگی به تهران رفت تا در آن جا کار کند و بتواند مخارج خانواده اش را بپردازد.
هنوز هجده ساله نشده بود که به صورت داوطلب، خود را به این دوره ی نظام وظیفه معرفی کرد و بعد از پایان سربازی به بیرجند بازگشت و در شرکت پی ریز محمدیه مشغول به کار شد. این دوره، فرصت مناسبی بود تا با چهره ی امام خمینی آشنا شود و بتواند با قرآن و نهج البلاغه انس بگیرد. او شب های زیادی را به همراه دوستانش، درجلسات تفسیر نهج البلاغه شرکت می کرد و گاه ساعت ها می گذشت که قرآن می خواند و سپیده سر می زد و او احساس خستگی نمی کرد. همه ی این روزها، از رجبعلی آهنی مردی انقلابی ساخت. مردی که با مشاهده ستم به صفوف انقلابیون پیوست.
بازگشت او به تهران و شرکت در تظاهرات و حضورش در تظاهرات هفده شهریور، سبب شد تا بتواند به همراه روحانیون بیرجند، خط فکری جوانان شهر را رهبری کند. او که به وسیله ساواک شناسایی شده بود، مجبور شد تا روزها به صورت مخفیانه زندگی کند اما با تاریک شدن هوا، کارش را شروع می کرد و گاه تا سپیده صبح، مشغول تکثیر نوار و اعلامیه و پخش آنها بود.
سامان دهی تظاهرات در بیرجند و روستاهای اطراف، جزو فعالیت خستگی ناپذیر رجبعلی بود.
با پیروزی انقلاب، کار خاتمه نیافته بود. فرزندان انقلاب برای حراست از نهال انقلاب، جذب کمیته ها شدند و رجبعلی با عده ای از دوستانش، به کمیته انقلاب اسلامی پیوست.
گاه روزها می گذشت که به خانه بر نمی گشت و خانواده اش روایت دلاوری هایش را در مقابل اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر در کوه های اطراف، از زبان دیگران می شنیدند. اما خودش ساکت و آرام بود. با یک لباس ساده، شلوار ساده سربازی و پیراهنی ساده. بعد هم به نیروهای جهادگر پیوست. برای زدن چاه آبی یا کاشت زمین کشاورزی. اما با شروع جنگ، می دانست که دیگر جایش در جهاد سازندگی نیست. آن گاه به نیروهای سپاه پیوست و برای آموزش به مشهد اعزام شد. در میان نیروهای اعزامی، چهره ی رجبعلی خیلی زود برای فرماندهان مشخص و ممتاز شد.
او برای اولین بار به صورت داوطلب به جبهه ی جنگ اعزام شد و در عملیات طریق القدس به عنوان فرمانده گردان شرکت کرد. دوستان و همرزمانش می گویند که یک سپاهی مخلص و یک جنگجوی شجاع بود. او با بسیجیانی که در کنارش بودند، مثل یک برادر رفتار می کرد. گاه ساعت ها برای شان وقت می گذاشت و با آنها حرف می زد و نیروهای تحت فرماندهی اش، شجاعانه مقابل دشمن قرار می گرفتند.
رجبعلی در عملیات طریق القدس، بر اثر ترکش خمپاره، مجروح شد اما حاضر نشد در بیمارستان بستری شود و باز به جبهه برگشت و فرماندهی نیروی ویژه خراسان را به عهده گرفت. آن ها در این حمله موفق شدند ضربات شدیدی را به دشمن وارد کنند و پس از آن، در عملیات فتح المبین، از ناحیه ی دست مجروح شد.
او این زخم ها را به مثابه خار می دانست و تا می توانست در مقابل شان مقاومت می کرد و هر بار مجروح می شد، تلاش می کرد تا آخرین لحظه در معرکه بماند و همرزمانش را تنها نگذارد.
او نمی خواست نیروهای تحت فرماندهی اش با مشاهده ی زخمی شدن او، از جنگیدن دلسرد شوند و به همین خاطر، مجروحیتش را پنهان می کرد. حتی وقتی بعد از مجروح شدن به عقب منتقل می شد، زمان زیادی استراحت نمی کرد و باز به جبهه بر می گشت. وقتی برای سومین بار به جبهه اعزام شد، حمله ی بیت المقدس در راه بود و او به عنوان خط شکن و فرمانده گردان ابوذر وارد جنگ شد و در جریان آزاد سازی خرمشهر، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه ی پشت و کمرش مجروح شد.
او بعد از هر بار مجروح شدن، ناامیدتر می شد. وقتی در عملیات رمضان به عنوان خط شکن تیپ ۲۱ امام رضا (ع) شرکت کرد و از جبهه برگشت، به مادرش گفت که احساس می کند که هنوز کامل نشده است، برای همین است که او را به شهادت نمی رساند. گفت که تصمیم به ازدواج دارد. ازدواجش مثل زندگی اش، ساده و بی پیرایه برگزار شد. در یک شب جمعه، در سایه ی یک دعای کمیل، دامادی با لباس ساده ی سپاه، زندگی جدیدش را جشن گرفت و هنوز یک روز از ازدواجش نگذشته بود که با یک پیغام فوری، خبر دادند که باید برای حفاظت از جان حجاج به سفر حج برود.
او فکر کرد که خداوند راه رفتن را برایش مهیا کرده است. به مکه رفت و پس از بازگشت از سفر حج، ابتدا به گلزار شهدا رفت و با دوستانش حرف زد، بعد به خانه آمد.
دومین روز بازگشت از سفر حج بود که خبر دادند عملیاتی در پیش است و نیروها باید به جبهه برگردند. وقت رفتن بود. می دانست دیگر بازگشتی نخواهد بود. قبلا هم به برادرش گفته بود که دلش نمی خواهد جنازه اش برگردد. با مادر و نو عروسش برای آخرین بار خداحافظی کرد و بعد به زیارت امام رضا رفت و راهی جبهه ی جنوب شد.
عملیات مسلم بن عقیل (ع) صورت می گرفت و گردان، از سه طرف، به سوی تپه های اطراف شهر مندعلی عراق پیش رفتند. او برای باز کردن معبر، با چند نفر از دوستانش، به میدان مین زد و دیگر برنگشت. دوستان و خانواده اش بار ها خواستند تا جسدش را برگردانند اما او درست در میانه ی میدان بود و رو به رویش، تیر رس مستقیم عراقی ها. او به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود رسید و همان طور که خواسته بود، جنازه اش باز نگشت.

مسافر خانه ی خدا
چاووش توی کوچه پیشاپیش کاروان می خواند. بوی اسفند، کوچه را پر کرده بود.
از صبح زود که کسی آمده بود و توی کوچه های ده جار زده بود که کاروان حجاج نزدیک است، توی دلم غوغایی بود. کارها خیلی زود رو به راه شده و مادر، حیاط را آب و جارو کرده بود. دیگ ها را همان جا توی حیاط پشتی، بار گذاشته بودند.
چند قالی و پتو به در و دیوار کوچه زده بودند و وسط کوچه را با گلدان و فانوس تزئین کرده بودند.
ننه، آب حوض را عوض کرده بود اما نگذاشته بود که من دست به سیاه و سفید بزنم. گفته بود من همان جا توی اتاق بمانم. گفته بود:
تو بار شیشه داری! باید خیلی مواظب باشی. هوا هم سرد شده، خیلی زود سرما می خوری.
وقتی صدای چاووش توی کوچه ها پیچیده بود گفته بود:
می روی توی اتاق بالا، پنجره را باز می کنی چهار پایه را می گذاری و می نشینی. توی کوچه هم نمی آیی.
خواسته بودم چیزی بگویم اما داد خدا نگاهم کرده و گفته بود:
نگران نباش هر کاری باشد من انجام می دهم.
و من نشسته بودم آن بالا رو به روی پنجره تا کاروان از راه برسد و آقا جان، بعد از شش ماه از سفر برگردد. دلم برایش تنگ شده بود. وقتی می رفت اشک توی چشم هایم حلقه زده بود. گفته بودم آقا جان، برای بچه دعا کنید و او لبخند زده بود. توی چهره اش نور عجیبی بود.
چاووش که از پیچ کوچه پیچید، تا آقا جان از میان تاق نصرت ها بگذرد، نتوانستم چهره اش را ببینم، انگار میان دود اسفند و همهمه ی جمعیت گم شده باشد. بعد یک باره دلم فرو ریخت. تکیده و لاغر شده بود. داد خدا، دستش را گرفته بود.
تا از پله ها پایین بیایم رسیده بود توی ایوان. جلو دویدم و دستش را بوسیدم. سرد بود. گفتم:
زیارت قبول.
پیشانی ام را بوسید. سرفه کرد. گفتم:
مریض شدید؟
گفت:
نه دخترم خسته ام.
آخر شب بود که مهمان ها رفتند. آقا جان من و خداداد را صدا زد. سرفه هایش شدیدتر شد. و قرمز شده بود. مادر فیتیله گرد سوز را بالا کشیده بود. آقا جان به من گفت: بروم نزدیکش بنشینم. ظرفی را جلویم گذاشت و گفت:
این آب زمزم است به نیت تو و پسرت آورده ام.
خندیدم و گفتم:
شاید دختر باشد!
آقا جان نخندید اما باز سرفه کرد و گفت:
برایش دعا کردم که با ایمان باشد و به راه خدا برود.
بعد بقچه اش را باز کرد و پارچه ی سبزی را از تویش بیرون آورد و گفت:
این پارچه هم تبرک شده است، بپوشانش سوغاتی خودتان را مادرت می دهد.
از جایش بلند شد. بعد انگار که سرش گیج رفته باشد، دستش را روی تاقچه گذاشت و به دیوار تکیه داد. تو چشم هایش اشک بود. گفت:
از بچه خوب مواظبت کن. امانت الهی است.
توی دلم یکباره لرزید.
روز اول، حال اقا جان بدتر شده بود. تا دکتر بیاید، ننه چند جور جوشانده درست کرد که برایش بردم اما به هیچ چیز دست نزد. فقط سرفه می کرد. غروب روز دوم بود که تمام کرد.
باور نمی کردم. فقط گریه می کردم. داد خدا می گفت:
برای بچه خوب نیست.
اما من نمی توانستم خودم را آرام کنم. سنگین شده بودم. ننه نمی گذاشت سر خاک بروم و می گفت:
آقا جان خیلی سفارش این بچه را کرده.
بیست روز بعد از فوت آقا جان، بچه به دنیا آمد. ننه از پارچه ی سبز برایش لباس دوخته بود. وقتی چشم هایم را باز کردم، داد خدا بچه را توی بغلم گذاشت. سفید و قشنگ بود، انگار آن لباس سبز، یک تکه نور بود. مثل وقتی که آقا جان از مکه برگشته بود. دوباره یاد حرف آقا جان افتادم. به داد خدا نگاه کردم و گفتم:
دلم می خواهد اسمش را بگذاریم رجبعلی تا اسم آقا جان زنده بماند.
قبل از اذان ظهر بود که پیش نماز توی گوش بچه اذان خواند. چند قطره از آب زمزم را توی دهانش ریختیم و دعا کردم تا رجبعلی، مثل آقا جان، با ایمان و با خدا باشد و مثل او مسافر خانه ی خدا شود.

حرف ناحق
هر روز همین طور بود. توی کلاس که می آمد، اول می ایستاد و خط کش بلندش را کف دستهایش می زد. می ایستاد و نگاهمان می کرد. من ردیف اول می نشستم و رجبعلی ردیف آخر. از همه بزرگتر بود. وقتی کنارش می نشستیم، انگار از آقای معلم می ترسیدم اما او همان روز اول که آمده بود، ما را از هم جدا کرد، انگار با ما لج باشد.
روز اول، همین که وارد شده بود، رو به رجبعلی کرده و با صدای زنگ دارش پرسیده بود:
تو با این هیکلت این جا چکار می کنی؟
از این حرفش ناراحت شده بودم می دانستم که بقیه بچه ها هم حال من را دارند. همه توی کلاس رجبعلی را دوست داشتند. درسش از همه بهتر بود. خیلی هم مهربان بود.
فکر می کردم حالاست که دعوا به پا شود اما رجبعلی، آرام از سر جایش بلند شد و با ادب گفت:
آقا اجازه، تازه سه سال است که توی روستای ما مدرسه آمده. تا قبل از این، تا پنج تا آبادی آن طرف تر هم مدرسه نبود. این شد که ما نتوانستیم درس بخوانیم. حالا هم توی این کلاس، از همه بزرگتریم. اما ان شا الله جبران می کنیم.
آقا، درس رجبعلی از همه بهتر بود.
یکی از بچه ها گفته بود.
کی گفته تو بی اجازه حرف بزنی؟
بعد پوزخندی زد و گفت:
بعدا معلوم می شود کی نمره هایش از همه بهتر است.
آن روز، معنی حرفش را درست نفهمیدم. حتی رجبعلی هم نفهمید، چون توی راه که می رفتیم گفت:
باید تا می توانیم درس بخوانیم. این معلم از آن معلم های سخت گیر است. اما باید بداند که بچه های این آبادی، زرنگ و درس خوانند.
اما ماجرا شکل دیگری بود. از فردای آن روز، شکل درس دادن و درس خواندن بچه ها عوض شد. هر روز، آقا معلم بچه ها را مجبور می کرد کاری برایش انجام بدهند. پسر کدخدا مبصر کلاس شد. بقیه هم، هر روز باید چیزی با خودشان به مدرسه می آوردند. یک سبد تخم مرغ، یا اردک و مرغ و خروس، نان گردو یا شیر، هر کس باید چیزی می آورد، بسته به این آقا معلم که هوس چه چیزی کرده باشد.
چند بار رجبعلی اعتراض کرده بود اما آقا معلم جوابش را با تندی داده بود. چاره ای هم نبود، چون، خودش هم مدیر بود، هم ناظم بود و هم معلم.
هوا کم کم سرد شد و برف همه جا را پوشاند. یک روز رجبعلی، بچه ها را دور هم جمع کرد و گفت: بچه ها ما آمده ایم اینجا با سواد شویم. احترام معلم سر جایش اما این آقا دارد به ما زور می گوید. اگر همه تان با هم متحد شوید، می شود مجبورش کنیم دست از این کارها بردارد. می توانیم حتی چند روز سر کلاس نرویم.
نمی دانم چه کسی خبر را به آقا معلم رسانده بود. توی کلاس که آمد، اخم هایش توی هم بود. چند بار با خط کش درازش روی کف دستش کوبید و بعد با صدای بلند گفت:
آهنی!
من زود گفتم:
بله آقا.
گفت:
با تو نبودم.
باز گفت:
آهنی.
داداش گفت:
بله!
گفت:
بلند شو ببینم.
رجبعلی از جایش بلند شد. آقا معلم گفت:
شنیده ام مادرت دستکش های خوبی می بافد. می خواهم هفته ی آینده بروم مشهد. یک جفت دستش خوب می خواهم برای سوغاتی. می خواهم نخ هایش را هم خودت بریسی.
رجبعلی همان طور که ایستاده بود گفت:
آقا مادر ما چند روز است که مریض است. فکر نمی کنم تا هفته ی بعد بتواند دستکش را برایتان حاضر کند.
آقا معلم گفت:
من سه روز دیگر دستکش را می خواهم. اگر بدون دستکش آمدی راهت نمی دهم.
توی راه، رجبعلی ساکت بود و حرفی نمی زد. به خانه که رسیدیم، زود همه ی ماجرا را برای مادر تعریف کردم.
مادر چند روز بود که مریض شده و توی رختخواب افتاده. خبر را که شنید، به سختی از جایش بلند شد و گفت:
نمی خواهد غصه بخوری. تا هفته ی دیگر، خودم دستکش را برایش می بافم.
رجبعلی دست مادر را گرفت و سر جایش خواباند و بعد گفت:
آقا معلم حرف زور می زند، من هم زیر بار زور نمی روم. این را گفت و از خانه بیرون رفت.
نزدیک غروب بود و هنوز رجبعلی به خانه برنگشته بود. چند جا دنبالش گشتم. اما پیدایش نکردم. مادر مرا دنبال دایی فرستاد. دایی جان گفت:
شاید رفته باشد سر قبر پدرش.
فانوس به دست راه افتادیم. درست گفته بود. همان جا بود. داشت نماز می خواند. نمازش که تمام شد، راه افتادیم طرف خانه.
رجبعلی گفت که دیگر به مدرسه بر نمی گردد. می گفت دلم نمی خواهد مادرم به خاطر من مجبور باشد کار کند. می گفت:
من نمی توانم حرف ناحق را قبول کنم.
فردای آن روز رجبعلی با یکی از ماشین های عبوری به تهران رفت. یک بار برایمان نوشت که توی تهران، هم کار می کند و هم درس می خواند و تا آن معلم از روستا نرود، بر نمی گردد.

فرار
از وقتی عکس امام را دیده بود، برق عجیبی توی نگاهش بود. زودتر از همه می آمد، مثل یک شاگرد مشتاق، نهج البلاغه به دست می گرفت:
آقای مهندس، می خواهم قبل از شروع جلسه برایم از امام بگویید.
می دانست وقتی آیت الله خامنه ای را به ایرانشهر تبعید کرده بودند، من آن جا توی جلسات حاضر شده ام.
گاهی تعجب می کردم که چطور خسته نمی شود. وقتی به بیرجند منتقل شدم، ساختمان مرکز کشاورزی نیمه کاره بود. دنبال کسی می گشتم که، هم کاری باشد و هم درست کار. این جا و آنجا هم پرس و جو کردم گفتند: اگر رجبعلی آهنی را بتوانی راضی کنی، برد کرده ای.
این شد که راه افتادم توی روستا. سر زمین بود اول که از دور دیدمش، باور نکردم که این آدم ریز نقش، بتواند مسئول کارهای ساختمان مرکزی به آن بزرگی بشود. اما چند روز بعد از این که کارش را شروع کرد، فهمیدم اهالی روستا چرا او را معرفی کردند.
از صبح زود که کار را شروع می کرد، تا غروب بدون خستگی این طرف و آن طرف می رفت. غروب هم وضو می گرفت و نمار می خواند و بعد می آمد سراغ من تا از انقلاب و امام برایش بگویم، تا بقیه جمع شوند.
گاهی یادمان می رفت حتی شام بخوریم. بعضی وقت ها، بقیه که می رفتند می پرسید:
مهندس، اگر خوابت نمی آید قرآن بخوانم.
آن وقت دیگر نمی فهمیدیم چه طور زمان گذشته است تا صدای موذن می آمد، می گفتم:
وقت نماز صبح است
و او لبخند می زد و پنجره را باز می کرد تا صدای اذان را بهتر بشنویم.
چند شب بعد از این که عکس امام را که بچه ها از مشهد برایم فرستاده بودند، نشانش دادم، یک شب با ذوق و شوق توی اتاق آمد و گفت:
نمی دانم خبر دارید که با چند تا از افسر های ۰۴ رفت و آمد دارم؟
خبر داشتم؛ سری تکان دادم. گفت:
مدت هاست با آنها حرف می زنم. برای شان از آقا گفته ام و از انقلاب که نزدیک است. راضی شان کرده ام که از پادگان فرار کنند.
این را که گفت، انگار نوری توی چشم هایش تابید. لبخند زدم. باور نمی کردم این همه روی افسر های شاهنشاهی تاثیر گذاشته باشد. گفت:
می خواستم عکس آقا را نشان شان بدهم.
بلند شدم، عکس را از لای قرآن بیرون آوردم. گفتم:
باید خیلی مواظب باشی، اگر تو را با این عکس بگیرند…
بقیه حرفم را نزدم. لبخند زد. عکس را گرفت، دست هایش می لرزید. عکس را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید. به طرف در رفت اما باز برگشت و گفت:
چند تا چیز دیگر هم می خواهم، چند دست لباس شخصی و وانت شما را.
گفتم:
وانت که متعلق به شماست، لباس هم.
حرفم را قطع کرد و گفت:
لباس هایم را خودم جورمی کنم. امشب هم برنامه ریزی فرار را برای تان می آورم تا نظر بدهید.
می دانستن دقتش در برنامه ریزی بی نظیر است و از روی ادب می خواهد نقشه ی فرار را برایم شرح دهد.
وقتی رفت، خودم را با کارها سر گرم کردم اما دلشوره ی عجیبی داشتم. می ترسیدم او را با عکس بگیرند یا ماجرای فرار افسر ها لو برود.
نزدیک غروب بود که برگشت. کمی هیجان زده بود. عکس را به من داد و گفت:
آقای مهندس، امشب، نقشه را عملی می کنیم. برای شروع، شش تا افسر از پادگان فرار می کنند تا بعد چند نفر دیگر.
گفتم:
به این سرعت، چطوری می خواهی شش تا افسر را آن هم توی این اوضاع و حوال، فراری بدهی؟

منبع:
www.soltaniolia.com

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *