من روستایم را دوست دارم شما چطور؟
من روستایم را دوست دارم!!!
هر کجای دنیا که گشتم، زیباتر از روستایم ندیدم، روستایی که من در آن متولد شدم، چشمه های روشنش نوید بخش زندگی در دنیای پرهیاهوی امروزی است. کمتر جایی را می توان یافت که جلوه طبیعی خود را اینگونه حفظ کرده باشد. روستایی که زیبایی آن یک نعمت خدادادی است، روستای «قره داش»
آری من روستایم را دوست دارم، چراکه هنوز صدای قال و قیل بچه های مدرسه ابتدایی در آن به گوش می رسد، و من هم مثل بقیه همکلاسی هایم منتظر آخرین امتحان هستم که کتاب و دفتر را کنار بگذارم و قدری در کوچه و دشت بازی کنم و شعر «باز باران با ترانه…» را بخوانم. آیا از آن کلاس سی و اندی نفری خبری دارید؟! و یا کمی آن طرف تر برویم!«میدان فوتبال» جایی دور از دسترس که هنوز هم محل برگزاری مسابقات فوتبال محلی است. به یاد کودکی باید منتظر رسیدن عید نوروز بمانیم تا مراسم «پول پول اویناما » شروع شود!! البته اگه کمی خوش شانس باشیم و بدونیم که کجا برویم می تونیم هدایا (غنائم) زیادی بدست آوریم!! در ضمن باید سرعت عمل داشته باشیم و دقت کنیم از «بقچه» های متفاوت استفاده کنیم که صاحبخانه نتواند تکراری بودن آن را تشخیص دهد. راستی چقدر دلم برای بازی «توپ آغاجی» تنگ شده است! و یا هفت سنگ با توپی که به همه چیز شبیه بود الا توپ!! از همه اینها که بگذریم، فصل پاییز و موقع رسیدن گل بونی فراموش نشود.
روستای من زادگاه خیلی هاست، زادگاه پدر و مادرم و پدران و مادرانشان ، روستای من جایی بود که یاد گرفتم برای زندگی باید جنگید، باید به غصه ها خندید و به فردایی روشن اندیشید. هنگام وارد شدن به آن، همان طور که درختان «بید» شکوه و عظمتش را به تصویر می کشند از آن سوی، کوه های پوشیده از برفش خودنمایی می کند. روستای من با مردانی کوشا و زنانی بردبار بر بلندای استان زنجان می درخشد.
«زندگی بافتن یک قالی است…نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی…نقشه را اوست، که تعیین کرده؛تو در این بین فقط می بافینقشه را خوب ببین!!نکند آخر کار، قالی زندگی ات را نخرند!»
من روستایم را دوست دارم. شما چطور؟؟!!