رئین / بجنورد / خراسان شمالی

سایتها و وبلاگهای روستای رئین
شهرستان بجنورد / استان خراسان شمالی
neginsarsabzbojnord.blogfa.com/

رئین روستایی زیبا در ۳۲ کیلومتری بجنورد است.

لغت نامه دهخدا

رئین . [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کسبایر بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد، واقع در ۲۷هزارگزی جنوب باختری بجنورد.
 آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول عمده ٔ آن غلات ،بنشن و میوه است .
(از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).

**********************

خاطرات خواهر شهید :  علی اصغر در سال ۱۳۴۹ در روستای رئین چشم به جهان گشود علی اصغر فرزند ششم خانواده بود من خواهر بزرگتر ایشان بودم . برادرم چهار سال از من کوچکتر بود . موقع تولدش از اینکه صاحب برادر دیگری شدیم خیلی خوشحال شدیم که حالا برادرمان جفت شدند .
زمان کودکی نمی گذاشتیم که حتی روی زمین راه برود . آنقدر که دوستش داشتیم ،ولی ایشان امانت الهی بود خدا داد و خودش نیز از ما  گرفت .
از نظر جسمی خیلی قوی و خوب بود از لحاظ اخلاقی آرام بود از همان بچگی بیشتر از سنش می فهمید  ، ایشان از همان اول زمینی نبودند در دوران کودکی حالتی بزرگوارانه داشت .
دوران ابتدایی را در روستای رئین به اتمام رساند که معلم برادرم الان جزء همکارخودم هستند همیشه معلم برادرم از شهید تعریف می کرد و می گفت که جزء شاگردان ممتاز بود .
پدرم کشاورز بود و در حد توان زحمت می کشید و همه همراهیش می کردیم ؛ طوری زندگی می کردیم که محتاج دیگران نباشیم .
پدرم به ما تاکید می کرد نماز بخوانیم از لحاظ مذهبی در حد خوبی بودیم .
شهید همیشه سر به سر ما می گذاشت و لی نه آنقدر که اذیت شویم . سریع نیز از ما معذرت خواهی می کرد . برایمان دوران کودکی اش سراسر شیرین کاری بود ، به ورزش فوتبال خیلی علاقه داشت .
در روستا با بچه ها بازی های محلی انجام می داد ( تیر و کمان بازی ) تابستانها و حتی ایام عید که پدرمان کشاورزی داشت برادرم به خانه  نمی آمد و به جای پدرم می رفت تا در امور کشاورزی به ایشان کمک نماید .
با توجه به سن و جثه اش بیشتر از حد توانش کار می کرد . بعد از اینکه ما خواهرها از خانواده جدا شدیم تمام کارهای مادر را انجام می داد حتی غذا درست می کرد . در محیط خانواده از کسی حساب نمی برد ولی برای همه احترام زیادی قائل بود .
برخوردش خیلی خوب و متین بود حتی بزرگترها را نیز دلداری می داد الان که به فکر صحبتهایش می افتم می گویم ای کاش الان بود .
بیشتر با من ( زهرا ) و خواهر بزرگترم صمیمی بود با دوستانش خیلی صمیمی بود بعد از گذشت سالها هنوز هم از ایشان به نیکی یاد می کنند .
آن موقع نه تلویزیون داشتیم و نه رادیو ولی بیشتر برنامه های رادیو را دنبال می کرد سه الی چهار بار نیز به سینما رفته بود . خیلی جوان آینده نگری بود همیشه سعی می کرد از پولی که پدرم به ایشان می دهد برای مادرم و ما هدیه ای بخرد با اینکه خیلی پول نداشت ولی هر چه داشت به جا استفاده می کرد .
در جریان انقلاب آن موقع ما در روستا بودیم . برادرم در حد توان به تمیزی و آراستگی ظاهر اهمیت می داد .
قبل از اینکه عضو بسیج باشد با مسئولین پایگاه همکاری داشت و بعد در همان پایگاهی که فعالیت داشت عضو شد و می گفت که الان کشور به ما نیاز دارد .
پدر و مادرم حالشان خوب نبود و هر چه صحبت کردیم که شما نباید بروی و حامی پدر و مادرت باشی ولی ایشان می گفت وجود ما در آنجا لازم و ضروری است دوبار برای مدت کوتاهی به مرخصی آمد و بعد شهید شد .
 به خانواده قول داد که عید را در خانه باشد ولی نشد چون نگران ایشان بودیم پدر و مادرم نزد مسئول پایگاه رفتند که شاید مانع ایشان شوند ولی مسئول پایگاه گفتند که ایشان خودش راهش را انتخاب کرده و داوطلبانه آمده مسئول بسیج به ما گفت اگر ماها نرویم پس چه کسی باید به جبهه برود و ما را قانع کرد ، انگار که این حرفها  به او دیکته شده بود .
در پادگان  لنگر آموزش دید و برایم نامه ای فرستاد و در نامه ما را به آرامش دعوت کرده بود و اینکه مرتب خبر پدر و مادر را بگیرم .
یکبار که به مشهد رفته بودیم ، در موزه آستان قدس بودیم مدالهای پهلوان تختی را دید و گفت بابا من می خواهم طوری باشم که مثل شهید تختی جزء آثار و تاریخ کشور باشم و همیشه زنده باشم .
وقتی آخرین بار که به مرخصی آمد آرام و قرار نداشت و از رشادتهای جوانان و ضرورتهایی که نیاز است و همچنین رفتارهایی که باید با بقیه داشته باشند صحبت می کرد .
عباس آذری دوستش شهید شده بود مادر شهید نزد برادرم آمد و گفت چه خبر برادرم ( شهید ) گفت باشد من خبری برای شما می آورم در حالی که گریه می کرد می گفت تا از عباس خبری برایت نیاورم خودم هم نمی آیم .
مدتی که برادرم در جبهه بود ما خیلی نگرانش بودیم و خیلی خواب می دیدم  و مدام فکر می کردم که از جایی پرت می شود و یا اینکه در حال غرق شدن است . من همیشه فکرمی کردم چون من نگران هستم این خوابها را می بینم .
در کربلای ۴ و ۵ خیلی جبهه شلوغ بود حتی وصیت نامه شهید به دست ما نرسید و خبر شهادتش را بنیاد شهید به ما داد که ایشان از ناحیه قلب مورد اصابت ترکش قرارگرفته است موقعی که ساکش را برای ما آوردند فقط لباس هایش داخل آن بود الان که ۲۰ سال گذشته احساس می کنم که هنوز زنده است موقع شهادتش غافلگیر شده بودیم بعد از ۵۰ روز که ازشهادتش می گذشت وسایلش به دست ما رسید و باور کردیم که دیگر برادرم شهید شده است .
شهید خیلی مردم دار بود ، در حد توانش ( از لحاظ جسمی ) به بقیه کمک می کرد . خیلی اهل مطالعه بود در دبیرستان عضو کتابخانه شده بود و روزنامه و مجله ها را می خواند . یک بیت شعر را روی دیوار خانه خاله ام نوشت :
بیائید قدر یکدیگر را بدانیم اجل سنگ است و آدم مثل شیشه  شهید امام خمینی را به همان میزانی که شناخت داشت دوست داشت ، امام خمینی به جد پدری ما خیلی شبیه بود و می گفت ببین بابا بزرگ آمده و صحبت می کند با اینکه سنش به  بلوغ نرسیده بود با این حال نمازش را می خواند. به حجاب اهمیت می داد و اگر به طور اتفاقی کوچکترین بی حجابی را در ایوان خانه مشاهده می کرد سریعاً مانع می شد و تاکید می کرد . به حجاب و پوشش اهمیت می داد و همیشه با شوخی به شهید  می گفتیم وای به حال زن شما .
من ( خواهر شهید ) در مغازه خیاطی کار می کردم دیدم پسر دایی ام مغازه را تعطیل کرد و گفت برویم خانه شما ، پدر شوهر و مادر شوهر و دیگران نگران بودند زن دایی ام گفت برویم خانه مادرت فهمیدم که قضیه ای است فکر کردم پدرم فوت کرده ولی بعداً فهمیدم که برادرم علی اصغر شهید شده .
مراسم تشییع را برگزار کردند و پیکر ایشان را در معصوم زاده قسمت گلزار شهدا به خاک سپردند حالا ما بازماندگان باید کار زمینی کنیم و ادامه دهنده آرمانهای شهدا باشیم .
اهداف آنها الهی بود و همیشه می گفت خواهرم حجاب تو فقط حفظ سنگر من است و در اکثر وصیت نامه شهدا به حجاب تاکید شده تک تک شهدا بهترین هستی خود را در راه اسلام دادند .

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *