خاطراتی از سردار شهید رجبعلی آهنی / سلطانی

خاطراتی از سردار شهید رجبعلی آهنی / سلطانی / نهبندان

خاطرات
محمود جلایری:
ایشان در مشکلات به هیچ وجه جا خالی نمی کرد و در بحرانی ترین شرایط جنگ با روحیه باز و شاد و عالی بچه ها را هدایت و به ادامه عملیات و پیشروی تشویق می کرد. اهل عقب نشینی و پشت کردن به دشمن نبود و این را از حضرت علی (ع) به ارث برده بود.

در عملیات بیت المقدس زمانی که گردان ما در محاصره قرار گرفت و هیچ راه گریزی نبود، ناگهان ایشان در جمع گروه ها حاضر شد و گفت: گردان ابوذر گردانی نیست که در دست عراقی ها باشد. روحیه افراد افزایش یافت و پس از درگیری توانستیم محاصره را بشکنیم.


محمد حسن شیبانی:
شجاعت و استقامت ایشان زبانزد همه بود. گردان آهنی یک گردان پیشرو و خط شکن بود. هر جا درگیری در کار بودَ، گردان ایشان وارد عمل می شد و گره را می گشود. نوک پیکان تمام عملیات ها بود و این شجاعت را از حضرت علی (ع) و اصحاب ایشان فرا گرفته بود.

علی امیر آبادی:
رجب علی آهنی با اینکه معاونت تیپ ۲۱ امام رضا (ع) را داشت، وقتی که بحث اطاعت پذیری و ولایت پذیری پیش می آمد، بدون هیچ شبهه لبیک می گفت. روحش را از جسم جدا می دید و با خدای خویش ارتباط خاصی داشت. یادم هست در عملیات ایذایی در شهر مندلی عراق که تیر بار دشمن کاملا در منطقه مسلط بود، به لحاظ حساسیت موضوع، شهید چراغچی فرمود: حاج رجب می توانی با یک گروهان این سنگر را تصرف کنی؟ ایشان گفت: با اینکه هیچ معبری از میدان باز نیست، بر اساس اصل ولایت پذیری این وظیفه را انجام می دهم. در همین عملیات او به ملکوت علی پیوست و پیکر مطهرش همانند سرورش اباعبدالله الحسین (ع) روزها در میدان ماند که سردار قالیباف و فاضل الحسینی در چند نوبت خواستند پیکرش را بیاورند اما به خاطر شدت حمله نیروهای عراقی نتوانستند.


مادر شهید:
آن روز بی موقع از مدرسه برگشت . کیسه ای پر از پنبه را به کناری پرتاب کرد و با ناراختی ، در گوشه ای از اتاق زانوهایش را میان دستانش گرفت . از رفتارش متعجب شدم . پرسیدم : چرا الان از مدرسه برگشتی رجب جان ؟
بغض کرده بود و فقط در جوابم می گفت : هیچی ! از کیسه مشتی پنبه برداشتم و پرسیدم :
اینها را ازکجا آوردی ؟
سرش را به طرفم برگرداند و گفت : من دیگر مدرسه نمی روم . آقای معلم می خواهد از ما کار بکشد، به هر کدام از بچه های روستا یک کیسه پنبه داده تا با مادرهایشان بریسند. زور می گوید یا پنبه را بگیرید و نخ درست کنید و و یا دستکش ببافید تا برای خانواده ام هدیه ببرم وگرنه حق ندارید پایتان را در کلاس بگذارید.!
طاقت نداشتم او را با گلویی بغض کرده ببینم، سرش را به سینه چسباندم و گفتم : عیبی ندارد ، من پنبه ها را می ریسم ، تو برو مدرسه . اما او گفت : نه ، من حرف زور گوش نمی کنم . چرا شما بی اجرت کار کنید ؟ فردا پنبه را در کلاس جلویش پرت می کنم و دیگر به مدرسه نمی روم.
هر چه اصرار کردم ، رجب زیر با نرفت و همین کار باعث شد تا ترک تحصیل کند .

هرگز او را تند خو و عصبی ندیده بودم . برای همین وقتی با عصبانیت وارد خانه شد ، تعجب کردم ، دست از لباس شستن کشیدم و به اتاق رفتم . رجبعلی ، قرآنی برداشته ، مشغول خواندنش بود . پرسیدم : چی شده ؟ خدا نکند تو را کج خلق ببینم.
بدون اینکه نگاهش را از قرآن بردارد ، گفت : چیزی نیست ، اجازه بدهید کمی قرآن بخوانم . می ترسم الان حرفی بزنم که به گناه ختم شود . من هم دست از کنجکاوی برداشتم . بعد از مدتی کوتاه خودش به سراغم آمد . علت ناراحتی اش را که پرسیدم ، گفت : امروز چند معلم زن ، از آموزش و پرورش بیرجند برای شرکت در جلسه ای به روستا آمده بودند ؛ به محض ورود با مردان دست دادند. من هم از اینکه حریم خدا شکسته شد . سخت ناراحت شدم.


مهدی صائب:
در سپاه دوره آموزشی را می گذراندم . آقای آهنی نگهبانی ضلع غربی پادگان را بر عهده داشت . مسوولین آموزش نقشه کشیده بودند تا به صورت آزمایشی نگهبانها را خلع سلاح کنند.
شبانه یکی از فرماندهان آموزش با نقابی به چهره،به طرف ایشان مراجعه کرد و بدون توجه به ایست ، وارد محوطه شد . آقای آهنی دوباره ایست داد ، اما فرد نقابدار نزدیک و نزدیکتر شد .
آقای آهنی که احساس خطر می کرد به قصد شلیک تیر هوایی ، اسلحه را مسلح کرد ، اما ظاهراً از قبل اسلحه ها را بدون فشنگ تحویل داده بودند تا نگبهانها از هر دفاعی عاجز شوند . مرد نقابدار برای گرفتن اسلحه با ایشان درگیر شد تا میزان مقاومتش را نسبت به حفظ صلاح محک بزند.
آقای آهنی در زیر فشار ضربات فرد ناشناس ، یکسره فریاد می زد و کمک می طلبید اما به هر نحوی بود از دادن اسلحه خودداری کرد . فردای آن روز در صبحگاه، آقای آهنی به عنوان نگبهانی نمونه و متعهد مورد تشویق فراوان حاضرین قرار گرفت. در حالیکه سر و صورتش از ضربات شب گذشته باند پیچی شده بود.


علی آهنی ، برادر شهید:
مدتی مسوولیت ستاد مبارزه با مواد مخدر نهبندان را به عهده داشت . یکی از اقوام نزدیک ، پیغام داده بود : به رجبعلی بگویید کسی را که دستگیر کرده ای از آشنایان است ، کاری به او نداشته باش.
اما رجبعلی زیر بار نمی رفت . در جواب گفت : به او بگویید دایی و عمو و برادر و بیگانه برایم فرقی ندارد، هر کس تخلف کند باید او را به دست عدالت سپرد ، حتی اگر متخلف تو باشی.
وقتی در جبهه مجروح شده بود و در خانه از او مراقبت می کردیم، همه افراد فامیل و مردم روستا به دیدنش آمدند . جز آن کسی که برایش پیغام فرستاده بود . مدتی بعد همان خویشاوندمان در بستر افتاد؛ دلمان نمی خواست حتی از حالش خبر بگیریم ، اما رجبعلی در حالیه عصا زیر بغلش بود به دیدنش رفت . می گفت : من از هیچ کس کدورتی ندارم ؛ اگر هم کاری کردم ، انجام وظیفه بود . تا وقتی هم که زنده ام برای نابودی قاچاقچیان تلاش خواهم کرد .


محمود جلایری:
از تحصیلات بالایی برخوردار نبود ؛ اما نیروها چنان مجذوب گفتار و رفتارش می شدند که در مدت کمتر از دو هفته ، گردانی خط شکن را آماده عملیات می کرد. شب بود که آهنی وارد سنگر فرماندهی شد و با خوشحالی خبر داد که فردا حمله داریم . این بار محور عملیاتی منطقه کرخه نور بود . گردان ابوذر هم به فرماندهی آقای آهنی وارد عمل شد . به دلیل پیشگیری از شنود دشمن ، اغلب از بی سیم استفاده نمی کرد و شخصاً طول گردان را بارها طی می کرد و دستورات لازم را می داد.
با عبور از کانال ، باید از پل شناوری که روی روخانه کرخه نور نصب شده بود ، رد می شدیم. از گلوله های آرپی جی گرفته تا تیربار دشمن ، همگی آماده پذیرایی از ما بودند . هنوز تعدادی از نیروها از پل نگذشته بودند که طناب پل باز شد و بچه ها از حرکت ایستادند. آهنی زیر باران گلوله ، تا کمر داخل آب فرو رفت . گویا اصلاً در صحنه نبرد نبود . با دستانش دو طرف طناب را نگه داشت تا افراد به راحتی عبور کنند.
صبح روز بعد خاکریز دشمن سقوط کرد ، اما خبر رسید که آقای آهنی از ناحیه کمر مورد اصابت گلوله قرار گرفته است .وقتی خودم را به او رساندم . رنگ به چهره نداشت. لبهایش از شدت خونریزی سفید شده بود . با نگرانی گفتم : آقا ، دیگر رمقی برایت نمانده ، بیا به بیمارستان صحرایی برویم.
اما او اصرار داشت تا به نیروهایش که کمی پایین تر مستقر بودند سرکشی کند . هر چه گفتم ، تسلیم نشد . زیر آتش توپخانه دشمن به نیروهای خودی رسیدیم. آقای آهنی در حالیکه دستورات لازم را برای مقابله با پاتک عراقیها به بچه می داد ، ناگهان نقش زمین شد . با خود گفتم حتماً دیگر کارش تمام است . او را کشان کشان به سایه سنگری بردم و به هر شکلی بود به پشت جبهه انتقالش دادم . پزشکان در بیمارستان صحرایی وقتی زخم عمیقش را دیدند ، باور نمی کردند که او توانسته با چنین جراحتی ده ساعت زنده بماند.


مهدی صائب:
مهمترین خصوصیتش هدایت نیروها بود . در عملیات فتح المبین مسئول پرسنلی گروهان بودم . یک گردان وقتی می خواست به خط بزند ، مشکل تامین سلاح داشت؛ یعنی همه افراد اسلحه نداشتند . وقتی به شهید آهنی گفتم :‌آقا اینطوری که نمی شود جنگید! بچه ها تجهیزات ندارند.
به ما اطمینان می داد و می گفت : شما نگران نباشید ، همین که خط اول را شکستیم ، من برای همه شما سلاح می آورم.
در این عملیات با اینکه گردان آهنی ، خط شکن بود ، به راحتی در محور عملیاتی وارد عمل شد و با تجهیزات دشمن ، سلاح پچه های گردان را تامین کرد.
یکبار که زخمی شده بود ، شبانه به سنگرش رفتام و از جراحتش پرسیدم ، گفت : زخم مهمی نیست . باور کن از این گلوله بدنم هیچ احساس ناراحتی نمی کنم.
قبول حرفهایش برایم سخت بود . تصمیم گرفتم شب را در کنارش به صبح برسانم . نیمه های شب از خواب بیدار شدم . آقای آهنی در حالیکه به پشت تکیه کرده بود ، نشسته و به آرامی زمزمه می کرد . آثار درد در چهراه اش نمایان شده بود . پرسیدم : آقا حتماً دردت شدید شده!
صحبتم را قطع کرد و گفت : نگران درد من نباش . آهی کشید و ادامه داد : درد من آوارگی و بی خانمانی مردم جنوب کشور است . آنهایی که از دست دشمن در بیابانها سرگردان شده اند. از فکر بی پناهی آنها خوابم نمی برد.


رمضان احمدی :
در اولین عملیاتی که شرکت داشتم ، به عنوان فرمانده گروهان خدمت می کردم . از آنجا که آقای آهنی طرفدار محرومین بود ، گاهی نیروهایش را گردان پا برهنه ها صدا می زد. تازه وارد منطقه کرخه شده بودیم که همه به جنب و جوش افتادند. هر کدام از بچه ها برای برپاکردن چادر ، گوشه ای از کار را گرفتند.
آقای آهنی در جمعمان حاضر شد و با لحنی صمیمی گفت : آهای گردان پابرهنه ها چکارمی کنید ؟ اولین کاری که به محض رسیدن از شما انتظار داشتم برپایی چادر مسجد بود . حتی قبل از نصب چادر برای استقرار نیروها حالا بسم الله.
بچه ها با شنیدن این حرف ، بلافاصله دست به کار شدند و با جمع آوری نی ، فضایی را حصار کشیدند . خاک زمین مسجد نرم بود . به پیشنهاد آقای آهنی با پا کوبیدن و سردادن شعار کربلا ، کربلا ، ما داریم می آییم کف مسجد هم صاف و یکدست شد . در واقع با اینکه صبح آن روز وارد کرخه شده بودیم ، توانستیم نماز ظهر را به جماعت در مسجد بخوانیم.


محمود جلایری:
برای شرکت در عملیات فتح المبین ما را با بالگرد به دزفول منتقل کرده بودند. بعد از رسیدن مهمات و امکانات باید به طرف پادگان عین خوش می رفتیم تا عملیات انجام دهیم . قبل از عملیات شبانه به طرف پادگان پیاده به راه افتادیم. هفتاد و دو نفر به ردیف حرکت می کردیم تا اینکه نزدیک طلوع آفتاب شد . نگران خواندن نماز صبح بودیم . فرصتی خواستیم تا نمازمان قضا نشود . آقای آهنی نگاهی به دور و برانداخت و بعد هم به آسمان خیره شد . آنوقت گفت : چاره ای نیست باید نماز را در راه بخوانیم . فرصتی نداریم . تیمم کنید.
بچه ها از شنیدن این حرف جا خورده بودند ؛ اما آقای آهنی پیشقدم شد در حالیکه راه می رفت صورتش را به طرف قبله برگرداند. دستش را بالا آورد و با گفتن تکبیره الاحرام شروع کرد به اقامه نماز بچه ها هم یکی پس از دیگری شروع کردند به خواندن و آن صحنه شد یک صحنه فراموش نشدنی.


علی آهنی ـ برادر شهید:
چند روز بعد از عملیات بیت المقدس ، رجبعلی از اصفهان به من تلفن کرد و گفت دو روز دیگر می آیم . پرسیدم :
در اصفهان چکار می کنی؟
با خونسری جواب داد : چند نفر از بچه ها زخمی شده اند ، آنها را به اینجا آوردم . احساس کردم خودش هم زخمی شده ؛ اما می خواهد از من پنهان کند . بعد از خداحافظی ، بلافاصله با اهواز تماس گرفتم و از دوستانش درباره رجبعلی پرسیدم ، گفتند : نگران نباشید ! زخم مختصری برداشته . همین روزها به بیرجند می آید.
شماره تلفن بیمارستان اصفهان را از آنها گرفتم و زنگ زدم . به رجبعلی گفتم که فردا به اصفهان خواهم آمد. او مرا به آرامش دعوت کرد و عاجزانه گفت : خدا شاهد است جراحتم مهم نیست . اگر تو بیایی، مادر متوجه می شود . دلم نمی خواهد بعد از آن همه زحماتی که مادر برایمان کشیده ، حالا زخمی شدنم را بشنود و از غصه چروکی به چهره اش اضافه شود.
وقتی به بیرجند برگشت ، بر اثر اصابت ترکش به کمرش نمی توانست به درستی بنشیند. اما با دیدن نگاه نگران مادر ، تظاهر به سالم بودن می کرد و چیزی بروز نمی داد.


ابوالفضل درانی پور:
سال ۱۳۶۰ در گردان ابوذر برای شرکت در عملیات بیت المقدس آماده می شدیم. ساعت دوازده شب با تابیدن نور ماه ، محور عملیاتی ما فعال شد . بعد از تصرف مواضع از پیش تعیین شده ، زیر باران گلوله دشمن مقاومت می کردیم. صبح روز بعد در منطقه کرخه نور مستقر بودیم که نیروهای گردانمان به محاصره عراقیها در آمدند. تنها راه چاره ، عقب نشینی بود . آقای آهنی با تماسهای پی در پی گردان مالک اشتر را به کمک می طلبید . در عین حال خودش به ما روحیه می داد و می گفت : دست خدا با ماست و ما در هر شرایطی به وظیفه خود عمل می کنیم.
آن روز با تدبیر فرماندهان گردان ابوذر و مالک اشتر ، بچه ها از محاصره درآمدند و نیروهای دشمن را عقب زدند . جالب اینجاست که رادیوی عراق با اطلاع از به محاصره درآمدن گردان آهنی ، اعلام کرده بود : آهنی را گرفتیم و هر کس سرش را بیاورد ، جایزه کلانی دریافت خواهد کرد.


تاج قربانی :
آن زمان تعداد پاسداران بیرجند به پنجاه نفر هم نمی رسید . سال ۱۳۶۱ چهل نفر از منافقین در سالنی بزرگ به عنوان زندانی نگهداری می کردیم ؛ در حالیکه آن سالن از حداقل امکانات حفاظتی هم برخوردار نبود . شبی خبر رسید که تعدادی از زندانیان فرار کرده اند. آقای آهنی به محض اطلاع به جستجوی منافقین رفت .سه شبانه روز همه از او بی خبر بودند حتی خانواده اش . بعد از سه روز به سپاه آمد . در حالیکه نایی در بدن نداشت. جلوی در سپاه هشت نفر از منافقین را دست بسته تحویل داد و همانجا از حال رفت . دستپاچه او را به داخل اتاقی آوردیم و سعی کردیم با دادن مایعات او را به هوش بیاوریم . بعد از دقایقی چشمانش را باز کرد . با نگرانی از حالش پرسیدم . گفت : ناراحت نباشید ، ناتوانی من از گرسنگی است . سه روز است که در تعقیب زندانیها هستم. هیچ غذایی به همراه نداشتم و از طرفی فرصت تهیه چیزی را پیدا نمی کردم تا اینکه به قدرت خدا توانستم این هشت زندانی فراری را سر مرز دستگیر کنم.


غلامحسین ابراهیمی :
یکی از دوستان در شهرمان غریب بود . قصد داشت جهیزیه عروسش را از بیرجند به ایرانشهر ببرد.تازه تشکیل خانواده داده بود و بسیار در مضیقه به سر می برد . وقتی قضیه را به آقای آهنی گفتم ، بدون معطلی به سراغ وسیله رفت . وانت برادرش را که تنها روزی رسان خانواده به حساب می آید ، قرض گرفت و جهاز عروس را بار زدیم . وقتی همه وسایل به ماشین منتقل شد دو گوسفند هم به عنوان هدیه داخل ماشین گذاشت و با هم راهی ایرانشهر شدیم.
ماشین فرسوده ای بود . هنوز مسیر زیادی را نرفته بودیم که لاستیکش پنچر شد . آقای آهنی با اینکه جک هم در دسترس نداشت با استفاده از سنگ ، لاستیک ماشین را عوض کرد و این کار تا رسیدن به ایرانشهر ، نه بار تکرار شد . اما او هر بار با صبر و حوصله ، آستین بالا می زد و اصلاً به روی خودش نمی آورد . وقتی به ایرانشهر رسیدیم خانواده عروس که در نهایت سادگی زندگی را می گذراندند به گرمی از ما استقبال کردند. آن روز رضایت قلبی آن خانواده برای ما بهترین پاداش به حساب می آمد.


محسن خورشید زاده:
فروردین سال ۱۳۶۱ خبر رسید که عده ای از بچه های بیرجند برای تحویل گردان می آیند . با رسیدن آقای آهنی ، همه با خوشحالی دوره اش کردیم . او بعد از احوالپرسی ، فرمانده گروهانها را معرفی کرد . ساعت نه صبح ما را به رزم بردند . کیلومتر ها راه رفتیم و انواع و اقسام تاکتیکهای نظامی روی گردان اعمال شد . بعد از پایان رزم ، حسابی خسته شده بودیم . آنقدر که صدای انفجار خمپاره و گلوله دیگر برایمان معنایی نداشت. آقای آهنی شروع کرد به صحبت . با لحنی قاطع گفت : برادران ، همگی خسته نباشید . زیاد وقتتان را نمی گیرم. صحبتم یک کلام است . من مرد میدان می خواهم ، شیرعلی ، چریک خمینی هرگز خسته نمی شود. هر کس خواست در این گردان خط شکن بماند یا علی و هر کس در توانش نیست می تواند در جای دیگری خدمت کند.
از فردای آن روز بچه های گردان ابوذر از سایر نیروها مشخص شده بودند . چون روی کلاهشان نوشته بودند . شیر علی .


محمد آهنی ، برادر شهید:
در روستای سلطانی ، رسم بر این بود که عروس را با ساز و دهل به منزل داماد بیاروند و مردم به تماشا بیایند. هر چه می گفتیم بعد از سالها آرزو داریم سه روز جشن مفصل برایت بگیریم و رسم روستا را زنده نگهداریم ، قبول نمی کرد و می گفت : انقلاب شده که در عروسی ها بجای گناه صلوات محمدی باشد . هر کس می خواهد تابع رسم باشد ، خودش می داند . ما باید برای دیگران الگو باشیم.
جشن ازدواج را به خواسته خودش در شب جمعه برگزار کردیم ، در حالیکه همه دوستانش جمع بودند، دعای کمیلی خوانده شد و با دادن ولیمه ، مراسم عروسی در نهایت سادگی به پایان رسید.


رمضان احمدی:
بدون هیچ تشریفاتی به مکه رفته بود. وقتی هم که برگشت انگار نه انگار که حاجی شده . یادم می آید دوستان دورش کرده بودند و یکسره می گفتند : ولیمه ، ولیمه باید گوسفند قربانی کنی.
آقای آهنی که دید راه گریزی ندارد ، لبخند به لب گفت : خب حالا که مجبورم کردید ، امشب بیایید خانه ما تا با گوسفند قربانی ، از شما پذیرایی کنم.
ما هم با خیالی راحت، دوستان را جمع کردیم و به منزلشان رفتیم . وقتی سفره را پهن کردند ، قیافه بچه ها دیدنی شده بود . چون فهمیدند قرار است به جای گوسفند ، با بادمجان سرخ شده پذیرایی شوند . گرچه غافلگیرمان کرده بود ولی آن شام بی تکلف ، یکی از بیاد ماندنی ترین شامهای عمرمان شد.


حجت الاسلام محمد باقر نوری نیا:
از او خواستم تا درباره برخورد عربستانیها با ایرانیان برایم صحبت کند . اول طفره می رفت اما وقتی دید دست بردار نیستم ، گفت : این خاطره را برای اولین بار است که تعریف می کنم . روز هفتم ذی الحجه بود . در حال عبور از یک خیابان دیدم چهار پلیس عربستان ، تعدادی از زنان ایرانی را داخل کوچه ای محاصره کرده اند و بلند بلند می خندند . قضیه برایم سئوال شده بود . به رفتارشان دقیق شدم . دیدم پلیسها برای اینکه حلقه محاصره را تنگ تر کنند ، با استفاده از باتوم به دو خانم حمله کرده اند . با خود گفتم آهنی ، غیرت ایرانی کجا رفته ؟ هر چه باشد اینها حق ندارند به خانمها تعرض کنند.
کمربندم را باز کردم و دو دستم پیچیدم و با فریادی بلند به طرف پلیسها حمله ور شدم . دیگر نفهمیدم چکار می کنم . فقط به یاد دارم که دو نفرشان را داخل جوبی انداختم و دیگری را با بلند کردن بالای سرم ، به گوشه‌ای پرت کردم . خانمها هم با هر چه در دست داشتند به سر و صورت پلیسها ضربه می زدند . آخرین پلیس که از همه قویتر به نظر می رسید ، به پایم پیچید . با ضربه ای که به صورتش وارد کردم ، بی حال شد . روی سینه اش نشستم و گفتم : از خدا نمی ترسی ؟ تعرض به ناموس ایرانی و بی غیرتی !
با اینکه بی رمق بود جوابم را می داد اما چیزی نمی فهمیدم ، فقط التوبه التوبه اش باعث شد تا او را رها کنم و به سرعت خانمها را به کاروانشان برسانم.


رقیه بهرامی ـ همسر شهید:
روزی که برای رفتن به خانه خدا عازم مکه بود، به من سفارش کرد تا چراغ خانه را خاموش نکنم و در منزل خودمان بمانم. سه روز بعد از بازگشت از سفر حج آماده رفتن به منطقه شد . این بار رو به من کرد و گفت : هر جا دوست داشتی زندگی کن . در خانه خودمان خانه پدرت یا خانه مادرم.
به دلم گذشت که منظور خاصی دارد . پرسیدم : چرا وقتی به مکه می رفتی در خانه خودمان بمانم و حالا …؟
سرش را پایین انداخت و گفت : خانه ما از این به بعد …. و پس از مکثی کوتاه ادامه داد : به درگاه خدا دعا کن و بگو آهنی در راه تو رفت و من هم به تو پناه می برم.


علی مولوی :
نزدیک غروب بود. حاج همت فرمانده لشگر ، تمام مسوولین گردانها را در منطقه سومار فراخوانی کرد . من هم یکی از فرماندهان گردان بودم . حاج همت در جمع شروع به صحبت کرد . شرایط منطقه عملیاتی را توضیح داد و بعد از تشریح آرایش و وضعیت استقرار نیروهای دشمن ، اعلام کرد که امشب آماده می شویم برای اجرای عملیات .
همه بهت زده از اعلام ناگهانی عملیات ، به فرمانده لشگر خیره شده بودند . چرا که تا آن لحظه هیچ صحبتی از حمله به میان نیامده بود . آقای آهنی که آن موقع مسئول محور بود بلند شد و گفت :
برادر همت ـ ما آماده اجرای عملیات نیستیم . بعضی از نیروهایمان در مرخصی اند و تعدادی از گردانهای تحت امر در خط مستقرند و از تصمیم شما بی اطلاعند. بیست و چهار ساعت به ما فرصت بدهید تا به نیروها ابلاغ کنیم.
شهید همت گفت : درست است اما این دستور از قرارگاه رسیده و اگر اجرای عملیات به تاخیر بیفتد، شاید ضرر و زیان سنگینی را به دنبال داشته باشد.
آقای آهنی گفت :
اگر امر این است که همین امشب باید عملیات داشته باشیم بنده آماده ام و با نیروهای مستقر در خط در خدمت شماییم.
نیمه های شب از قرارگاه ، فرمان عملیات صادر شد . تعدادی از گردانها تا عمق خاک دشمن نفوذ کردند. بعضی از نیروهای عراقی به محاصره در آمده و بعضی پا به فرار گذاشته بودند . آقای آهنی هدایت سه گردان را به عهده داشت. لحظه به لحظه از طریق بی سیم دستوراتی را که به نیروهایش می داد ، دنبال می کردم . ناگهان صدایش با بلند شدن خش خش بی سیم تغییر کرد و ارتباطش قطع شد . از پشت بی سیم چندین بار خواستم تا وضعیتش را اعلام کند . بعد از گذشت دقایقی از قرارگاه اعلام کردند : آهن شکسته شد.
با شنیدن این رمز فهمیدم که آهنی هم پرواز کرد . آن شب جبهه دشمن بر اثر غافلگیری از هم پاشیده شد و و نیروهای خودی با تحویل خط ، برای تجدید قوا به مواضع اولیه شان برگشتند.


غلامرضا خوشحال:
عملیات مسلم به عقیل بود. در سنگر فرماندهی به عنوان رابط تدارکات امور مربوط به مخابرات را پیگیری می کردم . نیمه های شب ، سه گردان منطقه عملیاتی شدند. هدف ، تصرف ارتفاعات مشرف به شهر مندلی عراق بود. فرمانده گردانها با بی سیم لحظه به لحظه اعلام وضعیت می کردند . یکباره آقای آهنی با لحنی نگران از پشت بی سیم گفت : دو گردان از طرفین رفته اند و ما به علت وجود میدان مین نمی توانیم جلوتر برویم . تا هوا روشن نشده ما را راهنمایی کنید.
فرمانده خط در جوابش گفت : آهنی جان ، راهی نداریم. اگر می توان چند بشکه را پر از شن کنید تا از تپه سرازیر شود و بعد از انفجار مینها ، نیروها را عبور دهید. آقای آهنی گفت : بشکه و بعد از مکثی ادامه داد: خلاصه یک فکری می کنم. نزدیک اذان صبح صدای خش خش بی سیم دوباره بلند شد . آقای آهنی گفت : خداحافظ . من با چند نفر از برادرها رفتم تا راهی باز کنیم. اگر برنگشتیم نیروها را هدایت کنید.
فردای آن روز پس از کشته شدن آهنی ، یکسره مارش شادی عراق پخش می شد. چون آهنی با چند نفر دیگر ، روی مینها رفت و راه عبوری را باز کرد و به این طریق عملیات با قدرت ادامه پیدا کرد.
غم به جا ماندن پیکر شهید آهنی در خاک دشمن ، برای بچه های گردان خیلی سنگین بود . به همین دلیل یکروز پس از عملیات ، برای شناسایی منطقه شهادت آهنی ، به عمق خاک دشمن نفوذ کردیم . متوجه شدیم که پیکرش در میدان مین روی زمین افتاده و انتهای میدان ، عراقیها از داخل یک سنگر کاملاً مراقبند . در حقیقت دشمن از پیکر شهید به عنوان تله استفاده می کرد . چندین روز به امید انتقال پیکرش به آن ناحیه می رفتیم . اما با دیدن بدن پاکش در آفتاب سوزان ، تنها اشک می ریختیم و از دور با او دردل می کردیم . یکی از بچه های گردان که شیفته آهنی بود پیشنهاد کرد : اجازه بدهید سه روزه تا سنگر دشمن کانالی بزنم و از آنجا شهید را بیاورم.
موافقت کردیم و عده ای هم بسیج شدند . هشتصد متر از کانال حفر شده بود که دشمن به قضیه پی برد و با شهادت رسیدن یکی از داوطلبین ، بدن شهید آهنی برای همیشه دست نیافتنی شد .


سید علی موسوی مقدم:
موقعی که ما ۱۲ شهید در بیرجند داشتیم، شهید آهنی برای هر یک در وسط خیابان یک حجله زده بود و به من می گفت:«بیا برویم از بیمارستان امام رضا (ع) گل بیاوریم، می خواهم حجله ها را گل باران کنم!» من رفتم شروع به گل چیدن کردم و این برادر را هم دیدم که با خودش زمزمه می کند و می گوید:«ای کاش من لیاقت داشتم که به شهادت برسم. خوشا به سعادت این برادران…!» من گفتم: آهنی، شاید کلّه ات خراب است که با خودت صحبت می کنی؟ آهی کشید و گفت:«اگر می رفتی و حماسه ای را که این برادران آفریدند می دیدی تو هم دیوانه می شدی! اینها هر یک به اندازه تمام جمعیّت این شهر (بیرجند) ارزش داشتند». در همین موقع دیدم یک گل رز قرمز را که حدود ۳۰ سانتیمتری طول شاخه اش بود، دور انداخت و به طرف شیر آب رفت. من گفتم:«آنرا بردار که خارش به دستم فرو رفته و آن گل خونین است!» من گفتم چه عیب دارد ما این گل را می گذاریم و بعد خشک می شود و کسی نمی خواهد بردارد! شهید آهنی گفت: من نمی خواهم خون کثیف من جلوی حجله یک شهید باشد.


حمد صفری:
در مرحله اوّل عملیّات، تیپ محمّد رسول الله (ص) سایر یگانها عمل کردند و تیپ ۲۱ امام رضا (ع) احتیاط بود و باید در مرحله بعد وارد عمل می شدیم. خط دشمن به یاری خداوند با موفّقیّت در هم شکست و ارتفاعات مشرف به شهر مندلی از جمله گیسکه، کانی شیخ، سلمان کشته و … به تصرّف رزمندگان اسلام در آمد. مندلی زیر پای رزمندگان قرار گرفت. گردان ما برای پدافند و آماده شدن عملیّات مرحله بعد به خط اعزام شدیم. محلّ استقرار گردان منتهی الیه، سمت چپ ارتفاعات دست عراقی ها بود ما باید هم از روبرو و هم از پهلو از خطوط پدافندی خودمان محافظت می کردیم. جای خیلی سختی بود پشت ارتفاع دیواره داشت و پرتگاه بود. مکانی برای زدن سنگر وجود نداشت. خاکریزی هم به آن شکل روی ارتفاع زده نشده بود و فقط با کیسه گونی در ضدّ شیب در جلو دید دشمن سنگرهای آتش ساخته بودیم. سنگر استراحت و اجتماعی وجود نداشت. نیروها در همان سنگر آتش، دو سه نفری که با هم بودند نوبتی به صورت نشسته استراحت و گاهی چرت می زدند. عراقی ها به راحتی ما را می دیدند و از فاصله دور با تیر مستقیم و تانک سنگرهای ما را هدف قرار می دادند. برای تغذیه و آب ما باید حدود ۵۰۰ متر روی ارتفاع جلوی دید عراقی ها راه می رفتیم و بعد از جای مناسبی که نردبان گذاشته بودند از ارتفاع پائین می آمدیم و خط را به این شکل از جهت عملیّات پشتیبانی و تغذیه می کردیم. فاصله کمین عراقی ها که در ادامه ارتفاعات بود با ما حدود ۳۰ متر بیشتر نبود، این کمین ما را خیلی اذیّت می کردند. عراقی ها چند بار تا نزدیک سنگرهای ما جلو آمدند ولی با مقاومت نیروهای مخلص بسیجی باز مجبور به عقب نشینی می شدند، در این منطقه بیشترین کاربرد را نارنجک تفنگی داشت من تصمیم گرفتم برای مقابله با کمین دشمن سنگری با کیسه گونی روی قسمت بلند ارتفاع بسازم و از آنجا که کاملاً بر کمین دشمن تسلّط داشت با آنها مقابله کنم. سنگر را شب آماده کردم و خودم با اسلحه کلاش داخل آن رفتم تا عراقی ها می خواستند تکان بخورند و سرشان را بالا بیاورند با یک تیر همه داخل سوراخ موش می رفتند تا ۴۸ ساعت وضع خوبی داشتیم و بچّه ها از این کمین راحت بودند. از طرفی هم هنگام شلّیک گلوله های ۱۰۶ و به محض مشاهده آتش به بچّه ها خبر می دادم و همه داخل سنگر می خوابیدند. روز بعد داخل سنگر لحظه ای متوجّه شدم و دیدم که یک نفر عراقی گلوله آر پی جی را آماده کرده و به سمت من هدف گرفته فرصت عکس العمل نبود تنها کاری که کردم داخل سنگر خوابیدم. موشک آر پی جی مستقیم به سنگر من خورد و کیسه های گونی خاک و شن روی سر و صورت من ریخت و تمام صورتم و پهلویم پر از ترکش ریزه و موج انفجار پرده گوشم را پاره کرد و نزدیک بود که از ارتفاع به پشت پرت بشوم. از سنگر پایین آمدم و با کمک نیروهای امدادگر به اورژانس و برای مداوا به باختران با هلی کوپتر اعزام شدم و سپس از باختران به تهران اعزام و از آنجا به شهرستان آمدم. چند روز بعد مرحله دوّم با رمز یا زین العابدین (ع) توسط بچه ها انجام شده بود بعضی از نیروها ،به شهر مندلی به صورت نفوذی رفته بودند و در آنجا اطّلاعیّه و عکس پخش کرده بودند. در این مرحله شهید آهنی که از فرماندهان خوب و شجاع بود به شهادت رسیده بود جنازه او به دست عراقی ها افتاد و عراقی ها فکر کرده بودند که این آهنی همان آهنگران معروف مدّاح و نوحه خوان است. لذا گفته بودند بلبل خمینی (ره) به قفس افتاد و این خبر را بی بی سی پخش کرده بود.
یک شب که تیپ امام حسین(ع) از اصفهان عملیات داشت با هم رفتیم در عملیات آن تیپ شرکت کردیم. عملیات موفق بود. تا صبح به پشت خاکریز که فتح شده بود رسیدیم. پدافند کردیم، بعد از آن پاتک قوی عراق شروع شد. مثل باران گلوله می بارید و هیچ کس جرأت بیرون آمدن از خاکریز را نداشت. کم مانده بود که عملیات ما شکست بخورد و تمام نیروها قتل عام شوند. تانک های دشمن حدود ۱۵۰ متر با خاکریز فاصله داشت. حاج آقا آهنی یک آر پی جی گرفتند و با پشتک زدن از میان رگبار مسلسل ها از روی خاکریز رد شد و با شلیک گلوله یک تانک دشمن را زد و تانک ها که بیش از ۷۰ متر با ما فاصله نداشتند، با آتش گرفتن آن تانک، به عقب برگشتند و در اینجا بود که آر پی جی زن ها فرصت پیدا کردند و به تعقیب و شکار تانک ها پرداختند.
یکی از همرزمانش می گفت:" در عملیات بیت المقدس ایشان فرمانده گردان بودند. به هنگام عملیات تیر به کمرش اصابت کرده بود و ایشان همچنان یک پارچه چفیه به کمرش بسته بود و با تکبیر نیروها را فرماندهی می کردند."
یکی از برادران هم رزم می گفت:" آخرین باری که می خواستیم به جبهه برویم، حاج آقا آهنی به قدری در حرم امام رضا(ع) گریه کردند که من منقلب شدم، خودش هم می گفت امروز حال دیگری دارم."
ایشان هر بار که مجروح می شد استقامت زیادی از خود نشان می داد. یکی از همرزمانش تعریف می کرد که:" در یکی از عملیات ها حاج آقا آهنی مجروح شد، به او گفتم: تو دیگر نمی توانی بجنگی. بیا تا زخمت را ببندم و به پشت خط مقدم شما را منتقل نمایم. ناگهان همچون شیری که غرش می کند، سخت و کوبنده یک تکبیر گفت و ادامه داد که تن آهنی از آهن است، شما را کاری نباشد، و نگذاشت زخمش را ببندم اگر درد هم داشت، آن را پنهان کرده بود."

یک روز که چند نفر از بچه های سپاه دور هم جمع شده بودند و راجع به خاطرات و عملیات ها صحبت می کردند، یک نفر از رجبعلی پرسید:" آقا رجب شما شب های عملیات را تا صبح چگونه می گذرانی؟ با همین روحیه ای که الان داری با من صحبت می کنی با آنان صحبت می کنی؟" ایشان به آن برادر عزیزمان گفت:" به خاطر این که ببینی من چگونه صحبت می کنم و چگونه با بچه های رزمنده شب را سپری می کنم، باید بیایی و ببینی و خودت مشاهده بکنی. اگر مردش هستی یا علی! "
من یادم هست در یکی از روزهای سازماندهی و اعزام نیرو به خط مقدم، بنا به تشخیص مسئولین بنده که سمت فرماندهی گردان را به عهده داشتم، در منطقه اسلام آباد برای تجهیز و تدارک گردان مقداری با مشکل بر خورد کردم. به حاج آقا آهنی مراجعه کردم و مشکلم را با ایشان در میان گذاشتم. حاج آقا آهنی با آن نفوذی که در بین دیگران داشت، گفت:" برو به فلانی بگو که رجب گفته که این امکانات را باید بدهی، اگر نداد بیا و به من بگو." من در فاصله کوتاهی به آن فرد مسئول مراجعه کردم و پیام حاج آقا آهنی را به او دادم. به محض اینکه گفتم حاج آقا آهنی گفتنه اند، آن فرد به من گفت:" چرا از اول نگفتی که با حاج آقا آهنی هستی؟ اگر می گفتی من حتماً این گردان را در اولویت تجهیزات قرار می دادم." آری این روحیه و نفوذ شهید آهنی بود که در بین یگانها و گردانهای خراسان مؤثر و کار ساز بود.
 


محمود جلایری :
در عملیّات فتح المبین که برای زمینه سازی عملیّات در یک گروه ۷۲ نفری اعزام شدیم ، اوّلین گلوله به دست شهید آهنی اصابت کرد و صحنه عجیبی پیش آمد و ما در واقع بی کس شدیم . بچّه ها با اصرار او را به پشت خط منتقل کردند . نکته جالب و اصلی اینکه با همان دست تیر خورده به پیشروی خود ادامه می داد و به روی خود نمی آورد.
روزی نزدیک غروب، سردار ولی الله همت، فرماندهان گردانها را فراخوانی کرد من هم آن روز به عنوان یکی از فرمانده هان گردان در خدمت فرمانده لشگر در منطقه سومار بودم. ایشان اعلام کردند که همین امشب باید عملیات انجام شود. این در حالی بود که از اجرای عملیات و تصمیم فرماندهی همه بی اطلاع بودیم. حتی مسئولین محور که در آن مقطع نقش معاون تیپ یا معاون لشگر را ایفا می کردند بعضاً بی اطلاع بودند. تصمیم فرماندهی از طریق قرارگاه اعلام شده بود. لشگر خراسان (لشگر ۵ نصر) و لشگر حضرت رسول(ص) از تهران و هردو در آن مقطع زمانی، تیپ بودند. جمعی از فرماندهان نشسته بودیم. شهید همت برای ما صحبت کرد. شرایط منطقه عملیاتی را توضیح داد، آرایش و گسترش نیروهای دشمن را تشریح کرد. بعد از این که وضعیت دشمن تشریح شد اعلام کردند که امشب ما آماده می شویم، برای اجرای عملیات. حاج آقا آهنی که مسئول محور بود گفتند:" آقای همت، ما آماده اجرای عملیات نیستیم به جهت این که از تصمیم شما بی اطلاع بودیم و بعضاً نیروهایمان در مرخصی و یا گردانهایی که در خط هستند از این عملیات بی اطلاع هستند. ۲۴ ساعت به ما فرصت بدهید تا ما به نیروها ابلاغ و آنها ار آماده کنیم." شهید همت گفت: " که این دستور است و اگر ما اجرای عملیات را به تأخیر بیاندازیم شاید ضرر و زیان سنگینی بدنبال داشته باشد." حاج آقا آهنی گفت: " اگر این دستور است که همین امشب عملیات داشته باشیم، بنده آماده هستم و اگر هم نیروها اندک باشند بار هم عملیات را آغاز خواهم کرد." این ماجرا حکایت از روحیه جدی آقای آهنی در برخورد با متجاوزین داشت. همانطور که از اسمش پیدا بود. آهنی مثل آهن در مقابل سختیها مقاومت می کرد و نتیجه مقاومتش هم پیروزی بود. به هر صورت آماده اجرای عملیات شدیم. نیمه های شب از طریق قرارگاه فرمان عملیات صادر شد.
گردانها یکی پس از دیگری وارد خط شدند و عملیات را آغاز کردند.تعدادی از گردانها تا عمق دشمن نفوذ کرده بودند. بعضی از نیروهای دشمن به محاصره در آمده بودند و بعضی دیگر پا به فرار می گذاشتند. در عین حال شرایط طوری بود که جبهه دشمن کاملاً از هم پاشیده بود. نیروهای ما هم چون شب بود نتوانستند آن نظم لازم را داشته باشند. حاج آقا آهنی هدایت و رهبری سه گردان را به عهده داشت. من موضوع را از طریق بی سیم متوجه شدم. دستوراتی که می داد و روحیه ای که از طریق شبکه بی سیم برای رزمندگان، بسیجیان و سپاهیان فراهم می کرد و این مسئله باعث موفقیت رزمندگان بود. همینطور که برای رزمندگان صحبت می کرد و به فرماندهان عملیاتی دستور می داد در یک لحظه متوجه شدم که صدای ایشان لرزید و تغییر محسوسی کرد. بعد از چند دقیقه که گذشت از طریق قرارگاه اعلام شد که:" آهن دولا شد." فوراً متوجه شدم که رجبعلی آهنی شهید شد و در میدان مین دشمن به شهادت رسید. همین میدان مین دشمن باعث شد که آهنی از دست ما برود و از میان بچه های رزمنده پرواز بکند. بعد از این که عملیات متوقف گردید و نیروها به مواضع اولیه شان برگشتند من هر چقدر بین مجروحین و شهدایی که از خط مقدم آورده بودند نگاه کردم پیکر شهید آهنی را نیافتم. همه از یکدیگر سؤال کردیم پس جنازه آهنی کجاست؟ کسی پاسخ درستی برای این سؤال نداشت. من و تعدادی از بسیجی ها تصمیم گرفتیم هر طور شده پیکر شهید آهنی را پیدا کنیم. با یکی از بچه هایی که اطلاعات و تسلط بیشتری راجع به آن منطقه داشت، رفتیم. مقداری در عمق خاک دشمن جلو رفتیم. متوجه شدیم که پیکر پاک و مطهر شهید آهنی در میدان مین افتاده و بالای سر او سنگر دشمن قرار دارد و نفرات دشمن مراقب هستند و نمی گذارند کسی به جنازه او نزدیک شود. چند روز جنازه شهید آهنی زیر آفتاب همانجا ماند و ما از دور می دیدیم اما نمی توانستیم کاری بکنیم. منتظر بودیم فرصتی مناسب بدست آید تا ما بتوانیم جنازه را از جلوی سنگر دشمن منتقل کنیم. حتی از بستگان شهید آهنی آمدند و از جمله برادر ایشان که می خواست به تنهایی برود و جنازه برادرش را بیاورد، اما به هیچ وجه به او اجازه چنین کاری را نمی دادند. تعدادی از افراد شهادت طلب و شجاع گردان پیشنهاد دادند که اجازه بدهید کانال بزنیم تا زیر پای سنگر دشمن تا بتوانیم پیکر شهید آهنی را بیاوریم. افرادی همچون مشهدی، شهید پورشاهی و یک فرد میان سالی که نامش را نمی دانم می گفت:" اگر فلانی اجازه بدهد من این کانال را ظرف سه روز می کنم و تا زیر پای دشمن پیش می روم." بالأخره موافت مسئولین با این نظریه جلب شد و ما دست به کار شدیم. کانال تقریباً به طول ۸۰۰ متر کنده شده بود و هنوز به اتمام نرسیده بود که دشمن بسیجی عزیزمان پورشاهی را نیز به شهادت رساند. نیروهای گشتی رزمی دشمن متوجه شده بودند که ما چه نقشه ای کشیده ایم. تحمل کرده بودند و منتظر بودند که ما تا عمق بیشتری، پیش برویم تا بتوانند تعداد بیشتری از ما را به شهادت برسانند. نهایتاً با علاقه ای که بچه ها نسبت به شهید آهنی داشتند حاضر بودند برای آوردن پیکر پاک و مطهرش جان خود را از دست بدهند.
من و حاج آقا آهنی هردو با هم یک مأموریت دونفره در منطقه معدن قلعه زردی بیرجند داشتیم. آنجا به عنوان شناسایی باند مواد مخدر(اشرار) رفته بودیم. بعنوان نماینده های دادسرای انقلاب هم حکم گرفته بودیم. به هر حال مرحله شناسایی بود نه اقدام.بعد از مدتی که در آنجا بودیم متوجه شدیم که یکی از افراد سران اشرار در خانه ای رفت و آمد می کند. متأسفانه صاحبخانه(مرد آن خانه) به جرم مواد مخدر در زندان به سر می برد. این منزل را تحت نظر گرفتیم و شب آخر که جهت شناسایی این افراد به آنجا رفتیم، آقای آهنی بالا خانه رفت و من هم در پایین داخل آخور گوسفندان مخفی شدم. بعد از مرتی نزدیک غروب آن مرد ملعون و خائن وارد منزل شد. آقای آهنی وقتی متوجه شد که آن مرد دارای مفاسد اخلاقی و در حال انجام کارهای منافی عفت می باشد، با اینکه اجازه وارد شدن به عملیات و دستگیری آنان را نداشتیم، اما ایشان رو به من گفت که می خواهم وارد خانه شوم، ناگهان فریادی کشید و از بالای بام پرید جلوی درب و با لگد به درب کوبید و آن را باز کرد و هیکل زشت و کثیف آن مرد قاچاقچی و مجرم جلو چشمانش ظاهر شد، با اینکه وحشتناک و قوی و سبیلهای بلندی داشت آقای آهنی با چند مشت توی صورتش زد و او را نقش بر زمین کرد. اصلاً وقتی به قیافه اش نگاه می کردیم وحشتناک بود. با ضربه های مشت آقای آهنی توان کار از او گرفته شده بود. بلافاصله دستهایش را با طناب ست و او را تحویل مقامات مسئول داد.
زمانی که در خرمشهر در خدمت حاج آقا آهنی بودیم، (بعد از آزادی خرمشهر) من صحنه ای را دیدم که هیچگاه فراموش نمی کنم و لحظه، لحظه آن واقعه همیشه در جلوی چشمانم ظاهر می شود. ایشان بالای خاکریز رفته بودند،فاصله بین ما و دشمن فقط همان رودخانه(اروندرود) بود. فاصله ما با عراقی ها آن قدر کم بود که با چشم غیر مسلح رفت و آمد نیروهای دشمن دیده می شد. حتی می دیدیم که چه نوع سلاحی در دست دارند. من پایین خاکریز بودم. خیلی آرام و آهسته سرم را از خاکریز بیرون آوردم و آهسته گفتم بیا پایین، رجب بیا پایین! ایشان خیلی آرام و با خنده گفت:" قرار نیست که من اینجا کشته شوم." ایشان چند دقیقه بالای خاکریز ایستادند و تیربارهای عراق هم چند دقیقه کار کردند در حالی که قبل از رفتن ایشان بالای خاکریز، منطقه ساکت و آرام بود و فقط گاه گاهی تیراندازی می شد، اما همین که ایشان بالا رفتند همه تیربارهایی که در آن خط بودند شروع به رگبار به طرف ایشان کردندومن اکنون بعد از شهادت ایشان متوجه شدم که مفهوم آن کلامشان چه بود و ایشان چقدر نسبت به زمان شهادت خود معرفت داشتند.
خیلی خوب به یاد دارم که فروردین سال ۶۱ بود که به ما خبر دادند یک گروهی از رزمندگان بیرجندی می خواهند بیایند و گردان را تحویل بگیرند و ما انصافاً از این موضوع خوشحال شدیم که گردان از آن حالت رخوت و خمودی نجات پیدا خواهد کرد. روز موعود که رسید حاج آقا آهنی و گروهش آمدند. زمانی که گردان را تحویل گرفتند هیچ صحبتی نکردند و ما را برای رزم بردند. ساعت۹ صبح بود وقتی از رزم برگشتیم خیلی خسته بودیم. این موضوع نشان داد که می خواهد یک گردان خط شکن را پی ریزی کند. انواع و اقسام رزم ها را تعلیم داد. وقتی آمدیم،همه ما را فرا خواندند و خود در یک بلندی قرار گرفتند و پس از مدتی که صحبت کردند؛چنان برنده و کوبنده گفتند:" برادران، من شیر علی می خواهم، چریک خمینی!، هرکس که می توانداین خصوصیات را داشته باشد در گردان من بماند و هر کس هم نمی تواند از این گردان برود. از فردای همان روز همه رزمندگان برروی سینه هایشان نوشتند شیرعلی، چریک خمینی. روی همین اصل نام این گردان را گردان ابوذر گذاشتند.


علی افکار:
اولین بار بود که خبر سنگرهای کمین عراقی را شنیده بودم ، ولی هنوز به آنها برخورد نکرده بودم . یک روز که با شهید برای شناسایی به طرف خط دشمن می رفتم ، به من گفت: من امروز تا به یک سنگر کمین عراقی برخورد نکنم ، بر نمی گردم ، هر چه اصرار کردم که از این کار صرفنظر کند ، نپذیرفت. به ناچار من پشت یک تانک نشستم و او به طرف دشمن حرکت کرد و من هم با دوربین او را می پاییدم ، تا اینکه یک مرتبه دیدم که یک سنگر کمین عراقی در جلو آتش گرفته است . در همان هنگام من منتظر اتمام درگیری بودم تا بروم و جنازه اش را بیاورم ، اما دیری نپایید که او را در وسط بوته ها گم کردم. پس از مدتی دیدم نفس زنان از پشت سرم می آید ، با تعجب پرسیدم : طوری نشده ای ؟ گفت: اگر خدا بخواهد ، انسان را نگه می دارد.
حکم جلب یکی از افراد خلافکار و مفاسد اخلاقی از طریق دادسرای انقلاب به آقای آهنی داده شده بود. این فرد قبلاً هم با آقای آهنی درگیری داشت و با او دشمن شده بود. آقای آهنی به جای اینکه او را دستگیر کند و تحویل مقامات بدهد او را دور از چشم مردم و در خلوت ارشاد و راهنمایی می کند که دست از مفاسد اجتماعی بردارد و به مسئولین دادسرا گفته بود که:" من می ترسم با دستگیری او حس انتقام جویی را در خودم زنده کنم."

آخرین باری که می خواست به جبهه برود به من گفت:" مادر، حالا که من می خواهم به جبهه بروم، اما وقتی خواستم برگردم برایتان پیغام خواهم داد ،که خانمم را به شهر قم راهی کنید. من هم از آن طرف به قم خواهم آمد." اما ایشان روز ششم محرم که به جبهه رفته بود، روز دوازدهم محرم هم شهید شد. از زمان رفتن تا شهادت شش روز طول کشید.
یک بار وقتی که از جبهه برگشته بود و پایش در اثر ترکش خمپاره مجروح شده بود به من گفت:" مادر می خواهم که مرا داماد کنی." گفتم: مادر جان اگر قول بدهی که دیگر جبهه نروی این کار را می کنم. با رفتن تو به جبهه نمی خواهم یک نفر دیگر هم سرگردان شود. گفت:" مگر شما کافر هستید، البته که من به جبهه خواهم رفت چون همه همرزمان من به جبهه رفته اند. باید عروسم در حجله بماند." خلاصه بعد از گفتگو پدرخانمش صدمن آرد آورد. من همان شب آرد را نان پختم و مراسم دامادی برگزار شد.به همین سادگی او داماد شد. در مراسم اجازه نداد کسی دایره بزند و چیزی جز صلوات نبود.

ارسال کننده :

مطالب مرتبط

۱ دیدگاه

  1. ناشناس گفت:

    سلام
    من فرمانده ی پایگاه شهید رجبعلی بیرجند هستم اگر تصویر و مطالب دیگری در باره ی شهید رجبعلی آهنی داشتید به این ایمیل ارسال کنید متشکر.
    av1931372@gmail.com
    علیرضاغ وکیلی
    منتظر ارتباط شما هستم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *