سردار رحیم آنجفی / مرزیجران / اراک
آشنایی با شهید مرزیجرانی سردار رحیم آنجفی
نزدیکیهای غروب یکی از روزهای شهریورماه ۱۳۶۲ بود. جیپ فرماندهی قرارگاه کربلا در کوچههای شهرغربت زده مهران میگشت و سراغ مردی را میگرفت که صفحات زرینی از صحیفه خونرنگ دفاع مقدس را به نام او آذین بستهاند. وقتی جیپ به خیابانهای انتهایی مهران رسید، سرهنگ صیاد شیرازی سر خود را از شیشه ماشین بیرون آورد و از یکی از پاسداران حاضر در منطقه پرسید:« آقا رحیم را ندیدی؟».
همه او را میشناختند، مگر میشود کسی که قسمتی از عملیات منطقه با هدایت و فرماندهی او صورت میگرفت را نشناسند؟! صیاد که در صید دلهای رمیده از تپش عشق مهارت داشت، پس از گرفتن نشانی سنگر او وبه قصد صید مروارید وجودش حرکت کرد و دقایقی بعد با دعوت آقا رحیم بعد از صرف چای، وضعیت منطقهی عملیاتی مهران را مورد ارزیابی قرار دادند.
آری، «آقا رحیم» موضوع قصهای است که فصلالخطاب داستان دفاع مقدس در منطقه ماست. او در دوم اردیبهشتماه ۱۳۳۲ در روستای مرزیجران از توابع شهر اراک به دنیا آمد و مثل تمام بچههای دیگر در کوچه پس کوچههای کاه گلی روستای مرزیجران زیر درختان سبز و آبهای روان و در خانواده متدینش فصل رویش را پشت سر گذاشت.
شش ساله بود که حسین آقا او را به تنها مدرسه روستا برد و برای شروع یک زندگی جدید نام نویسی کرد. گامهای استوار و آرام حسین آقا و دویدن رحیم همراه بابا چشمهای امیدوار خانواده تابلوی زیبایی بود که هنوز بخشی از خاطرات آن منطقه است. وجود یک خانواده مذهبی و متعهد و همت و پشتکار دو بالی بودند که او را در تمام دوران مدرسه یاری میکردند.
بدینسان رحیم دوران تحصیل در مقطع دبستان را با خاطرات شیرین کودکانه به اتمام رساند. زندگی و تحصیل توأم با کار به خصوص کار کشاورزی سرنوشت کسانی بود که رنج و درد را با تمام وجود احساس میکردند. لزوم تحصیل و نشستن در کلاس درس و درک حلاوت و شیرینی این معنا انگیزهای بود که رحیم قصه ما را چندین کیلومتر به طی مسیر برای رسیدن به دبیرستان وا میداشت و فاصله روستا تا شهر هر چه که بود برای ادامه تحصیل آن را طی میکرد و پیاده یا سواره برایش فرقی نمیکرد.
درس خواندن برای او عبادت و کمک کردن به پدر و مادر در مزرعه برایش سعادت بود. البته او در این ماجرا تنها نبود، همه جوانان و نوجوانان روستا اوقاتی که سر کلاس نبودند به این فرضیه پایبند بودند.
مشکلات مادی و معیشتی اگر چه رحیم قصه ما را محدود و گاهی با سختی مواجه میکرد ولی با خلق خوش و آرامش و تواضعی که داشت هر که او را میدید چنان احساس میکرد که هیچ مشکلی نیست و تمام دنیا از آن اوست! «اصولا برخی چنان بلند نظرند که آنها را با عیار زخارف دنیا نمیتوان محک زد».
طبق قانون کشور در سال ۱۳۵۰ سلاحی را که همان قلمش بود، روی دوش میگذارد و میرود تا دوران خدمت را بگذارند. هم او که تا دیروزپشت نیمکتهای کلاس مینشست و میگفت آقا ما حاضریم و بعد چشمهایش را در سیاهی تخته پایین کلاس رها میکرد تا دنبال دست معلم را بگیرد حالا باید در لباس سپاه دانشی روبروی نیمکت دانشآموزان روستاهای آذربایجان میایستاد و سفیدی قلبش را روی سیاهی تخته جاری میکرد و حالا این رحیم بود که میگفت کی حاضر است و کی غایب؟
به دنبال عشق و علاقهای که در دوران سپاه دانشی بین او و دانشآموزان برقرار شده بود در تاریخ ۱۱ آذرماه ۱۳۵۳ به استخدام آموزش و پرورش درآمد. و در دبیرستان ابومسلم خسرو بیگ مشغول به تدریس شد و بعد از آن در سال ۱۳۵۶ به دبستان طرمزد و سپس به دبستان روستای نظمآباد رفت.
رحیم که در شناخت فرصتها زبانزد بود در حین تدریس فرصتی پیدا کرد تا دوباره ادامه تحصیل بدهد، علم برای او وسیلهای در راه خدمت بیشتر به جامعه بود برای همین هم آن را فراموش نمیکرد و هم زمان، وارد دانشگاه تهران شده و در رشتهی زبان و ادبیات عرب مشغول به تحصیل میشود. ورود او به دانشگاه، ورود به دورهای بود که که به قول خودش مسیر زندگیش را به کلی عوض کرد.
معلم صبور و دوست داشتنی دانشآموزان روستاهای اراک و آذربایجانشرقی حالا جزو دانشجویان مبارزی شده بود که فهمیده بودند اگر بخواهند سرشان را بلند کنند و با افتخار زندگی کنند دست بچههای یک کلاس که نه، باید دست بچههای یک کشوررا بگیرند. آن روزها قشنگترین چیزی که میشد از لابلای اسباب واثاثیه و کیف و جزوههای رحیم پیدا کرد، عکسها و اعلامیهها و نوارهای امام (ره) و دیگر مبارزان بود.
از نظر رحیم بهترین سوغاتی که میشد از تهران برای خانواده وآنهایی که دوستشان داشت آورد کتابهای سیاسی و مذهبی بود و تقریباً همه به این نوع سوغات عادت کرده بودند. رحیم شده بود پیام بر کوچک خانواده که با اقتدا به پیامبر اعظم(ص) آرام آرام روشنگری را از خانواده شروع و به دوستان و آشنایان گسترش داد.
مبارزات ملت انقلابی ایران، روزهای اوج خود را میگذزاند. برنامهریزی، مدیریت و جسارت رحیم باعث شده بود که همیشه جزو اولینها باشد چه در سازماندهی نیروهای انقلابی و تظاهرات مردمی و چه آن روزها که انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسیده برای تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در مسجد آقا ضیاءالدین اراک و بعد از آن در پیوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. در این زمان در این زمان ضمن ماموریت در سپاه پس از اخذ مدرک لیسانس زبان و ادبیات عرب در دبیرستان شهید مطهری مشغول به تدریس شد. حالا رحیم جوان روشنفکری است که بعدهای کلاس کشورش از لیبرال و ضد انقلاب و تمام آنهایی که جلوی امثال رحیم سنگ میانداختند را خوب میشناسد و با تمام توانش برای پاک کردن آنها تلاش میکند.
همه دوستان و آشنایان فهمیده بودند رحیم مرد عمل است و وقتی پای خلق الله و خدمت به آنها به وسط آید دیگر نه آسایش و نه سازش! به خاطر همین هم پیشنهادات زیادی برای قبول مسوولیت در ردههای بالای سپاه به او میشد. رحیم ابتدا همه پیشنهادها را رد میکرد ولی در نهایت به اصرار و پافشاری دوستان، مسوولیت واحد عملیات سپاه را در سال ۱۳۵۹ به عهده گرفت و از آنجایی که رحیم پاسداری معلم بود و به تعلیم و تربیت علاقهی زیادی داشت با برگزاری کلاسهای عقیدتی، سیاسی و نظامی تدریس را به داخل سپاه کشاند.
شروع جنگ تحمیلی علیه ایران، رحیم و خیلیهای دیگر که برای تحقق اهداف انقلاب و خون دل خورده بودند را مصممتر از پیش کرد تا هر چه سریعتر به آموزش نیروهای مردمی در مناطق جنگی بپردازند. بنابراین با جمعی از دوستان عازم کرمانشاه و سپس گیلان غرب شد و بعد از تمام شدن آموزش نیروهای آن مناطق به اراک برگشت تا نیروهای اعزامی را ساماندهی کند و برای اولین بار با سمت مسوول گروه به همراه نیروهای سپاه اراک به جبهه کردستان اعزام شد و پس از مدتی دوباره عازم جبهه شده و این بار در راس گروهی از نیروهای سپاه پاسداران راهی سومار و بعد هم جبهههای جنوب شد.
هیچ کس نمیدانست مدتی که رحیم در جبهههای مختلف بود چه دیده و چه شنیده بود که آرام و قرار نداشت و نمیتوانست مدت زیادی در شهر بماند. حالا دیگر آقا معلم قصه ما شده بود عمورحیم برو بچههای جبهه ومایه امیدواری و نشاط آنها، رحیم محبوب بچههای رزمنده شده بود و همه به او مثل پدر نگاه میکردند.
او با همه مسوولیتها هنوز صداقت آب و لطافت سبزه روستا را با خود داشت به خاطر همین اهالی جبهه ارتباط خوبی با او برقرار کرده بودند و خیلی دوستش داشتند. بچهها همه دیده بودند عمورحیم دلاور با پای برهنه و سر و صورت آشفته دستهایش را رو به آسمان بلند کرده و میگوید خدایا خودت این بچهها را که سربازان تو هستند یاری کن.
عشق و علاقهی او به رزمندگان اسلام، و وظیفهی دفاعیاش اقتضا میکرد گاهی ۹ ماه در جبههها حضور مستمر داشته باشد و یک روز هم عقب نمیآمد. در عملیات محرم در تاریخ ۱۱آبانماه۱۳۶۱ زمانی که برای خاموش کردن تیر بار دشمن با نارنجک به سنگر نزدیک شده بود مورد اصابت ترکشهای دشمن بعثی قرار گرفت و به سختی مجروح شد.
رحیم آنجفی، فرمانده با تجربه گردان علیبنابیطالب، قبل از این که مسوولیت تیپ یکم لشکر ۱۷علی بن ابیطالب را به عهده بگیرد در چند روزی که به مرخصی آمده بود با دل امیدوار مادر و نفس گرم پدر پای سفره عقد نشسته و نوعی دیگر از صفحهی زندگی را ورق میزند.
فرمانده تیپ یکم لشکر ۱۷، برای ادامه نبرد عازم منطقه عملیاتی والفجر ۳ میشود. رحیم حالا یک فرمانده شجاع و مدبر است که نیروهای زیادی را در عملیاتهای طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، محرم، والفجر مقدماتی و والفجر ۲ و۳ مدیریت کرده و هیچ گاه یادش نمیرفت یک معلم است و تمام مدت در حال آموزش نیروها بود و شاگردان فراوانی را درجبههها آموزش میداد. آخرین باری که برای دیدن خانواده به اراک آمد قبل از عملیات والفجر ۴ بود و خیلی زود به منطقه برگشت.
سرزمین مهران خوب به یاد دارد، که عمو رحیم چه زود بازگشت و خود را به منطقه پنجوین رسانید، گویی که قول و قرار میان بود. توپ بود و تانک، مسلسل و تک تیراندازهای عراقی و رحیم و خطبه ازلی و خلعتی که از آسمان برایش آورده بودند.
رحیم همیشه گذشت کرده بود این بار هم گذشت و عزیزتر از جانش چیزی در خور نگارش نداشت که تقدیم کند. رحیم در بهار آمد و در پاییز به بهار سفر کرد. ۵ آبان ۱۳۶۲ تاریخی است که آخرین برگ زندگی ظاهری عمو رحیم در یکی از عملیاتهای شناسایی منطقه عملیاتی والفجر ۴ رقم خورد.
الآن آقا معلم قصه ما که با نام سردار شهید صدایش میکنند همسایه خورشید شده است. در مزار شهدا هنوز مهربانی را از روی قاب عکسش میتوان تعبیر کرد و شاگردان او اکنون درس ایثار و شهادت را در گلزار شهدای اراک از او میگیرند. صدایش از خطوط وصیتنامهاش موج میزند: « پدران و مادران، خواهران و برادران از شهید دادن نهراسید، از بمباران نهراسید، از آتش زدنها واهمه نداشته باشید که خدا با ماست».
بچههای گردان علی بن ابیطالب (ع) و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و همه نیروهای لشگر ۱۷ هرگز فراموش نمیکنند حالت آن روز آقا رحیم، آن یار و یاور سردار شهید مهدی زینالدین در جبهه را که با پای برهنه به امید استجابت دعایش چشمههای اشک را نثار قدم رزمندگان میکرد و خوب به خاطر دارند که او اغلب اوقات اینگونه بود، مایه دلگرمی و تقویت روحیهی دیگر رزمندگان. در هنگامهی سختیها و آرامشبخش تنهای خسته از تلاش و مجاهدت مردانی که پا به پای او تا رسیدن به ساحل نجات قسم یاد کرده بودند، وچه زیبا خاطرهی موسای کلیم را در اذهان جاری میساخت، که چون به وادی طور رسید و ندای آسمانی «فاخلع نعلیک» را شنید به گوش جان لبیک گفت.
یادمان نمیرود آ نروزهای خدایی را، در عملیات والفجر مقدماتی، زمانی که رزمندگان اسلام حدود ۱۵ مانع طبیعی و مصنوعی بعثیها، از قبیل کانالها، میادین مین، تلههای انفجار، سیم خاردارهای فراوان، میلههای خورشیدی و… را در هم شکسته و به شهر الاماره نزدیک شده بودند، به علت عدم الحاق برخی از نیروها و مشکلات تاکتیکی به وجود آمده، مجبور به عقبنشینی شده و خسته و ملول از مجروحیت و شهادت بعضی از دوستان به انرژی اتمی برگشته بودند، با شوخیها و دلگرمیهای تو همه چیز، حتی عدم موفقیت در عملیات را فراموش کرده و به بازسازی نیرو برای عملیات بعدی پرداختند.
اکنون پس از گذشت سالها، آن ها که تو را میشناختند کلام آسمانیات و نوای دلنشین دعا کردنت را فراموش نکردهاند، هنوز رد پاهایت روی خاک پاک مهران و منطقه عملیاتی رمضان که به جای مانده است نشان از سنگینی قدمهای مردی است که مشکلات و ناهمواریها در مقابل اراده او چون خسی در اقیانوس بیکران هستی بود. یاران همراه و شاگردانت که فرماندهی گردانها و واحدهای لشگر ۱۷ را عهده دار بودند، به خون عشق غلطیدن و پرواز عاشقانهات به جانب معشوق را همواره در خاطر خویش دارد به یادگار خواهند داشت.
منبع: