شعری زیبا /خاطرات روستای آق امام
شعرخاطرات روستای آق امام
خاطراتی ز روستا دارم
روح افسرده را دوا دارم
می نشینم و می نویسم از بوبک وعطا
آن چه در ذهن خویش جا دارم از وفا
سپری کرده ام جوانی را
بهترین وقت زندگانی را
کی فراموش می کنم، هرگز
روستا، مهر شادمانی را
الغرض رسمشان عجب عالیست
از غرض سینه ها همه خالیست
کیفشان کوک و چهره ها شاداب
رسمشان دائمی و هر سالی است
********
خاطرات معلمان ودانش اموزان
دانش آموزان ومعلمان گرامی خاطرات خود را برای ما ارسال کنید تا در این پست قرار دهیم
«(خــاطرات یک معلم)»
بعد از فارغ التحصیل شدن از تربیت معلم شهید بهشتی گنبد در سال ۷۴ ۱۳در سازماندهی که اداره کل آموزش وپرورش برای ما در نظر گرفت ،به روستای آق امام در منطقه مراوه تپه استان گلستان سازماندهی شدم . بعد از اخذ ابلاغ با هماهنگی یکی از دوستانم با هزاران مشقّت به روستای مورد نظر رسیدیم. روستایی که از مرکز بخش حدود ۵۰ کیلومتر فاصله داشت واز شهرستان بابل حدود ۷ یا ۸ ساعتی را طی کردیم تا به روستا رسیدیم. روستایی با مردمان ساده وفقیر (فقیر از نظر فرهنگی ومالی) یک عده بچه ها به دنبالمان می دویدند وبا لهجه ترکمنی می گفتند آق مدیر اونجا به هر کسی که در مدرسه کار می کرد آق مدیر می گفتند آه یادش بخیر. یک خانه ی خشتی دادند که برای معلمان غیربومی درست کرده بودند.
ما ۱۲ نفر بودیم در ۳ تا اتاق بیشتر از بچه های استان مازندران بودیم چون اون موقع ها هنوز استان گلستان از استان ما جدا نشده بود. صبح روز ۱۶ /۶/۷۵ برای تعیین کلاس به دفتر رفتم بعد از معرفی متوجه شدم که کلیه پایه ها به جز اول ابتدایی سازماندهی شد. استرس وترس عجیبی منو فرا گرفت.
ترس از اینکه نتوانم وظیفه ام را به درستی انجام دهم . چون بچه های ترکمن ( دوزبانه اند )اونم پایه اول واقعاً سخت بود بالاخره با اصرار آقای خواجه زاده مدیر مدرسه من شدم معلم پایه اول مدرسه.یادم می یاد اون سال مدرسه ها ۱۵ شهریور باز شد چو ن تعطیلات زمستانه گذاشته بودند.
وارد کلاس شدم با تعجب نگاه کردم روی میز معلم پر از مواد خوراکی سنتی است(گردو، تخم مرغ ،نان محلی ، سیب زمینی ،پیاز و…)گفتم بچه ها سلام ،بچه ها سلام ، واکنشی جز لبخند به همراه خجالت ندیدیم ونشنیدم .شنیده بودم که فارسی بلد نیستند اما نه تا این حد.
خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا من چگونه می توانم با آنها کارکنم، چگونه می توانم به بچه هایی را که فارسی بلد نیستند الفبا بیاموزم.
برگشتم پیش مدیر، درست بعد از ۱۰ دقیقه گفتم اقای مدیر من چگونه می توانم با بچه هایی که فارسی بلد نیستند کارکنم خواهش می کنم کلاس منو با پایه های بالاتر جا به جا کنید.
مدیر برگشت وگفت شما پر انرژی هستید وسال اول خدمدتون هست برگرد انشااله موفق می شوی.
برگشتم هرجوری بود مطابق با اسامی سعی کردم با آنها ارتباط برقرار کنم یادم هست. آی لر دوبار اسمش را خواندم. دختری با چشمهای گرد واز نسل یوموتها (ترکنمها از دونسل یوموتها وگوگلان هستند یوموتها بیشتر در منطقه بندرترکمن وگنبد هستند وگوگلانها در سایر مناطق که به آتابای وابراهیم بای منسوب می شوند)
خلاصه اولین دانش آموزبود که با من ارتباط کلامی برقرار کرد. نشستم وفکر کردم تصمیم جدی گرفتم که زبان ترکمنی را یاد بگیرم در غیر اینصورت هیچ گونه ارتباطی نمی توانم برقرار کنم.
با سعی وتلاش توانستم تمامی کلمه های محاوره ای ومورد نیاز برای تدریس رابه زبان ترکمنی تهیه کنم . کارم شد زبان ترکمنی یادگرفتن .
ظرف یکی دوماه حسابی راه افتادم تا آنجائیکه بیشتر به زبان ترکمنی اهمیت می دادم چون تنها راه آموزش وارتباط را در زبان می دیدم.
برای ۲ ماه اول فقط آموزش گام به گام کلمه را داشتم برای مثال برای گفتن بیا باید می گفتم (گلبری) بچه ها به گلبری می گویند بیا و یابچه های عزیزیا زینگ یعنی بنویس و……………
اون سال کلاس من جز بهترین کلاس استان شده چون بچه هام در پایان همه فارسی رایادگرفتند وبه اعتراف خود مدیر هیچ سالی بدین صورت با بچه ها باز نشده بود…
کلمه قسطنطنیه دردیماه توسط بجه ها نوشته وخوانده می شد .خیلی خوشحال بودم که زحمات من نتیجه داد همه ی والدین وکارکنان هم راضی وخوشحال بودند .
من هم خیلی خوشحال بودم که زحمات من به هدر نرفت . هم خودم ترکمنی یاد گرفتم هم به بچه ها فارسی یاد دادم.
اون سال جز بهترین وسخت ترین خاطره آموزشی من بود. اما داستان مواد غذایی که روی میز بود و اول خاطره بهش اشاره کردم بعدا متوجه شدم که برای معلمان غیربومی این اقلام را تحت عنوان کاردستی می آرند.
چه بدراستش این رسم را هم علی رغم مخالفت بعضی از همکاران …………….. بهم زدم ومعنی واقعی کاردستی را دردبستان شهیدمنگلی زاده جا انداختم.
منبع:
diva1353.blogfa.com
دیدوبازدید در روستای اق امام در ۲۰ کیلومتری مراوه تپه
منبع عکسها: