شهید مسلم قاسمی / روستای التپه / بهشهر
قدیم ترها این خیابان اسمی نداشت، نمی دانم آن سالها به آن چه می گفتند. ولی بعدها که حاج جعفر اولین نانوایی التپه را بر سر آن خیابان ساخت دیگر مردم به آن "کوچه نانوایی" می گفتند، انگار رسم بود که نام همه خیابان های کوچک روستا "کوچه " باشد. شاید خیلی یادشان باشد و شاید هم امروزی ها اصلا ندیده باشند که بر سر این خیابان درخت بزرگی بود که زیر آن شیرآبی داشت و کام تشنه رهگذران را سیراب می کرد. وقتی تمام دلخوشی های زندگی می رفت که تمام شود، آن درخت هم بریده شد و شیر آب همه با ضربه های پتک خراب شد.
این خیابان شاید وجه دیگری هم داشته باشد. خیابانی که به قد قدم های کودکی است، به قدر سنگ هایی که پرتاب می کردی و همان آخر فرود می آمد. خیابانی که یک طرف آن خیابان اصلی التپه بود و سمت دیگر آن جاده یوسفی! کوچه های تنگ، با سقف های سفالی و دیوار های خشتی، تمام خاطرات این کوچه است. خیابانی که بوی زندگی می دهد، این خیابان شاید قدری مقدس باشد، بزرگ و پر از حرف و راز، این خیابان یاد سه شهید را در خود دارد. شهید عباسعلی امانی، شهید مسلم قاسمی و شهید علی اکبر میرزایی. در میان نوزده شهیدی که التپه دارد و زندگی هر کدام داستانی دارد برای نوشتن، برای خواندن، اما این سه شهید یک حرف دیگر هم با خود دارند، هر سه متاهل بودند، هر سه دل از خانه ها کندند، دل از دلخوشی ها، از عطر زندگی کندند و رفتند.
از علی اکبر میرزایی که گفتم، با خود گفتم وظیفه ای است و باید از همه بگویم. از شجاعت مسلم قاسمی، از شیطنت های قربان عبدالله پور، از مهربانی عباس امانی، از جوانی قاسمعلی قاسمی، از راز هایی که در مورد شبانعلی کلاگر گفتند. راستش را بخواهید به آنچه که تا به حال شنیده ام، چندان اعتماد ندارم، انگار تاریخ را جور دیگر برای ما گفته اند. پس در میان همین روزهای بهاری اسفند، عازم خانه شهید مسلم قاسمی شدم تا در میان استقبال گرم خانواده ایشان، مهمان بسیاری از حرف ها شوم که انگار هیچ وقت نمی شود این ها را برای کسی بازگو کرد.
***
شهید مسلم قاسمی، متولد ده فروردین ۱۳۲۸، در روستای التپه است. در میان خانه های پر از حس زندگی روستا، نام پدر قربانعلی بود و مادر خدیجه، گفتند چهار فرزند بودند، سه پسر و یک دختر؛ و دختر در همان جوانی فوت می کند. مسلم که شهید شد و درویشعلی هم در سالها قبل، جوان مرگ شد و مانده است زین العابدین با کوله باری از مسئولیت در میان این خانواده ها.
شهید مسلم مثل تمام بچه های آبادی بزرگ شد، در میان کار و تلاش؛ سواد همان بود که از مکتب خانه ها آموخت. اینکه قرانی را بخواند و نیت وضو را بداند و ذکر های نیمه شب ها را بگوید. دست های کودکانه اش از همان ابتدا با خاک آشنا شد، با تلاش و اینکه زندگی به همین آسانی ها بدست نمی آید. در ده سالگی، کار در نانوایی را شروع کرد و کمی آن سو تر در پارچه فروشی. بزرگ تر که شد و نفس هایش دیگر صدای مردانه داشت به کارخانه آرد التپه رفت و مردانگی خویش را ساخت.
***
جوانی شهید مسلم را در میان عکس هایش جستجو می کردم، با دوستانی از همین آب و خاک، با دنیایی که پر از شگفتی بلوغ پسران آن روزها بود. وقتی پرسیدم دوستان صمیمی اش چه کسانی بودند، اندکی تعجب کردم، از میان این همه فاصله ایی که بین نسل ها افتاده است. " غلامحسن خان بیکی؛ یوسف ساران؛ حسین اسماعیل نژاد؛ اصغر ریاحی؛ اکبر ریاحی؛ شمسعلی ریاحی" . باید پای صحبت آنانکه هستند نشست تا از آن روزها شنید، حرف های آن روزها را با تمام وجود حس کرد.
شناسنامه اش را که باز کردم، تاریخ ازدواج را پانزده اردیبهشت ۱۳۵۴ نوشته بود. متولد بهار باشی و زندگی در میان همان عطر بهار نارنج کامل شود. داستان ازدواج را جویا شدم، به این راحتی ها نبود، پنج سال طول کشید تا جواب مثبت حاصل شود، پنج سال مبارزه با رقیبان و در نهایت آنچه حاصل شد، وصال بود. می گویند آنقدر این رفت و آمدها طول کشید تا بالاخره با وساطت بزرگ ترها، این وصلت سر گرفت و این چنین شد که پسر دائی به دختر عمه رسید.
بعد از ازدواح مدتی در شرکت پنبه پاک کنی لاجوردی ماند و بعد هم با برق اتم ( نیروگاه شهید سلیمی ) رفت. زندگی زیبا بود در میان سالهای اول ازدواج فرزند اول، علی متولد شد. شهید مسلم پنج فرزند دارد؛ "علی، محمدرضا، محبوبه، روح الله و مریم" که هر کدام این روزها مایه افتخار خانواده خود هستند. "علی ارشد جغرافیا از دانشگاه تهران و دانشجوی دکتری جغرافیا، محمدرضا کارشناس مدیریت صنعتی دانشگاه تهران و دانشجوی ارشد مدیریت، محبوبه کارشناس پرستاری دانشگاه تهرن و دانشجوی ارشد پرستاری، مریم دانشجوی حسابداری".
بعد از انقلاب، انگار همه چیز منقلب شد. آدم ها، نگاه ها، فکر ها، دیدگاه ها، رابطه ها دیگر مثل قبل نبود. اولین شورای مردمی بعد از انقلاب ایجاد شد و شهید مسلم بهمراه جعفر به نیا، حسین اسماعیل نژاد، ابراهیم جوانمرد و دیگران در آن عضو شدند. تاریخ سالهای انقلاب التپه بسیار خواندنی و البته تجربه آمیز است، بسیاری از افرادی که این روزها از همه رانده شدند در حقیقت ستون های انقلاب در روستا بودند و مرز بندی ها و فاصله ها بسیار فراوان بوده است. شاید به روزی بتوان از آن روزها نوشت و حرف ها را خواند.
خبر شهادت را حاج اکبر و حاج اصغر ریاحی آوردند. روزهای پایانی بهمن بود؛ بیست و هفت بهمن ۱۳۶۴ ، و چند روز بعد مراسم تشیع در روزهای ابتدایی اسفند برگزار شد. کوچک ترین فرزند شهید مسلم (مریم) چند ماهه بود که عزم جبهه کرد و دیگر التپه مردی که شجاعت مثال زدنی را داشت به خود ندید. از روح بلند شهید مسلم زیاد شنیده ایم، اما اینگونه نبود که آن همه رشادت بدون پاسخ بماند، موضع گیری ها بر علیه او چنان بود که وقتی وصیت نامه شهید را خواندم، پی به رازهای بسیاری بردم.
فرازهایی از وصیت نامه ایشان را که احساس می کنم به مقتضی زمان قابل بیان است، انتخاب کردم و تقدیم به خوانندگان عزیز که نکات بسیار در آن وجود دارد.
***
وصیت نامه پاسدار شهید مسلم قاسمی
حال که این توفیق نصیبم شد که ندای ( هل من ناصرا ینصرنی ) حسین زمان را لبیک بگویم، خیلی خیلی مسرور و خوشحالم و می خواهم چند جمله ای بعنوان وصیت خدمت شما مردم شهید پرور و حزب الله عنوان کنم. اول روی سخنم با جوانان عزیز حزب الله است که همانطوریکه جوانان ما قبل شما جبهه ها را پر رنگ نگه داشته اند و سنگرها را خالی نکردند و نگذاشتند اسلحه از دست رزمنده ای بیفتد و بقول امام عزیزمان اگر پرچم از دست سرداری بیافتد سردار دیگری آن را می دارد.
شما ادامه دهندگان راه شهیدان باشید، سپس سفارشی دارم به رهبران جامعه یعنی روحانیت؛ شما که مسئولیت سنگینی را که در جامعه به دوش می کشید. شما که پیرو خط ولایت فقیه هستید و شما که باعث انسجام و خط دهنده این ملت می باشید، نگذارید که بعضی از روحانی نماها، چه آنهایی که دست اندرکار هستند و چه آنهایی که غیر مسئول می باشند، آنها را شناسایی کنید و به ملت معرفی نمایید که همانا امام بزرگوارمان فرمودند یک آخوند فاسد از یک ساواکی بدتر است.
یعنی ضربه ای که روحانی در لباس روحانیت می تواند بزند حتی ابرقدرت ها نمی توانند آن ضربه را به اسلام بزنند. اسلام همیشه از دست این ها ضربه خورده است.
یک سفارشی هم به امت دلاور و شهید پرور علی تپه؛ برادران و خواهران از شما می خواهم از جوانان حزب الله که از اول انقلاب تا به حال در صحنه بودند و هستند حمایت کنید. آنهائیکه در مقابل چماق بدست ها و تفرقه افکن ها و شایعه پراکن ها مقاوت و پایداری کردند. آنهائیکه بدون هیچ گونه چشم داشتی برای رضای خدا جانانه فعالیت می کنند و بدون هیچ توقعی دارند به ملت و انقلاب خدمت می کنند.
شما خادمین و خائنین خود را بشناسید. چه کسانی خیرخواه و چه کسانی باعث نفاق و دو دستگی بین شما هستند و شما برادران و خواهران حزب الله در صحنه باشید. از انقلاب دفاع کنید، حامی و پشتیبان امام عزیز و ولایت فقیه باشید که آسیب نمی بینید که امام بزرگوار ما فرمودند پشتیبان ولایت فقیه باشید تا مملکت شما آسیب نبیند.
و اما شما مادرم می دانم که شما چه حالی دارید، ناراحت نباشید؛ اگر مرا از دست داید، اسلام را دارید، امام زمان (عج) را دارید و امام امت و روحانیون پیرو خط امام را دارید. سفارش می کنم که زیاد گریه نکنید که دل دشمنان خوشحال شود و برای تسلی دل خود سرکشی به خانواده های شهدا و مجروحین جنگی بکنیم و شما برادارن تا آنجائیکه رمق دارید و تا آخرین قطره خون از اسلام و روحانیت اصیل و ولایت فقیه پشتیبانی کنید.
برادر جان سفارش می کنم که از فرزندان من خوب نگهداری کنید و آنها را طوری پرورش دهید که فقط و فقط پیرو اسلام و ولایت فقیه باشند.
در ضمن من ضد روحانی نبودم و نیستم و اگر کسانی به بنده مارک ضد روحانی در مسجد ها بچسبانند، بنده راضی نیستم و نخواهم بود و در قیامت رضایت نمی دهم. اگر بنده به جبهه می روم برای هیچکس نمی روم، فقط بخاطر دین و مذهبم می روم و اگر امام و یارانش را دوست دارم برای خدا دوست دارم.
در آخر در سر نمازهایتان امام را دعا کنید:
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزا
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
***
صحبت من با خانواده شهید به درازا کشید، میان حرف هایمان از محمدرضا و مریم خواستم که حرف هایشان را بنویسند. یکی برایم شعری از اخوان نوشت و دیگر در دلی که به وسعت اشک هایش جریان داشت. خوب کار نکرده ایم، خوب نگفته ایم و شاید نگاه جامعه چندان خوب نباشد که نیست. اما دلی کوچکی دارند، یادمان باشد که کاری نکنیم که ترک بر دارند.
یکدرس
بی انقلاب مشکل ما حل نمی شود
وین وحی بی مجاهده حل نمی شود
از دزدی است و راه حرام آنچه هست و نیست
پول حلال کاخ مجلل نمی شود
خود، تن مده به ظلم، که بی انقیاد و میل
زالو، به خون هیچ کس انگل نمی شود
هشدار! مشکلات تو در مجمع ملل
ای دوست، طرح اگر بشود، حل نمی شود
خود فکر کار باش، که حرفی مدلل است
توفیق، بی جهاد مدلل نمی شود
شهنامه خوانده ئی تو و می دانی بدون جهد
در کار رزم، رستم مایل نمی شود
باور مکن، بدون چهل سال ارتیاض
بیخود کسی محمد مرسل نمی شود
من تشنه حقیقتم، امید جان، بگو:
(بی انقلاب، مشکل ما حل نمی شود)!!
***
فرزند شهید:
اینکه بعضی از مردم تصور می کنند که خانواده شهید و جانباز بودن مساوی با تاجر بودن است، سخت در اشتباه هستند. چون هیچ وقت امثال ما حاضر نبوده و نیستیم که پدرمان جان خود را فدا کند تا ما به نان و نوایی برسیم. آن زمان که من کلاس سوم ابتدایی بودم هیچ وقت به ذهنم خطور نمی کرد که بعد ها بخاطر شهادت پدرم، حکومت امتیازاتی را برای ما قائل خواهد شد. آن بخشی از مردم عزیز که چنین افکاری را دارند؛ قلبا خود را نه ماهه، شش، نه، ده یا یازده ساله تصور کنند که پدر یا مادرشان برای بقاء سرزمین شان و حفظ جان و مال و ناموس مردم سرزمینش، جانش را فدا کند یا زنی که با پنج فرزند قد و نیم قد و با فلاکت، همسرش را برای حفظ منافع مردمش از دست بدهد یا پدر و مادر شهید که …
آیا باز هم چنین افکاری را در ذهن خود پرورش می دادند؟
آیا شما حاضرید به شهادت برسید یا خود را زیر ماشین بیاندازید و جانتان را از دست بدهید تا زن و بچه و .. شما به نان و نوایی برسد؟
***
دلم گرفت به اندازه آسمان و واقعا هم وسعت دل هر کسی به قد دنیای اوست …
تصاویر خود هزار حرف دارد …
***
برگه کاغذی آلبوم عکس، پر بود از عکس های سیاه و سفید سالهای دور. عکس هایی که نشان از روحیات مردمان آن سالها دارد ..
گفته ام که باید کنار همه آنهایی که هستند نشست و تمام حرف ها را شنید و لبریز شد از حس خوب آن سالها، دنیا عوض شده است، آدم ها هم ..
داستان آن مرد که به روزی آمد و مهمان التپه شد، پر از حرف است انگار، تاریخ جایی سکوت کرده است. باید راز این داستان را بدانم، بفهمم ..
روز وصل یار ..
مادر شهید بعلت بیماری، در بیمارستان بستری بود و قسمت نشد که دیداری رخ دهد. گرچه نشستن پای صحبت حاح خدیجه، مجالی جداگانه می خواهد ..
سپاس بسیار از خانواده محترم شهید قاسمی که پذیرای ما شده اند و همکاری در تهیه این پست داشته اند. امید که یاد و نام شهید جاودان بماند. قسمت من اما، دنیای سوال شد که انگار قرار نیست هیچ وقت پاسخی برای آن باشد ..
منبع: